گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

وطن کجاست؟

امروز شدیدا دلم هوای بارون کرده دوست دارم خدا منو در آغوش بگیره بهم بگه بنده ی کو چک من تو بخشیده شدی آرام باش من هستم چیزی برای ترس وجود نداره
خدایا! بگو که هستی...
من می ترسم
من از رسم روزگار می ترسم...
منو نجات بده بگو که هستی
یا امام رضا یا ضامن آهو بیاو ضامن من هم بشو و فرمان رهایی منو از خدا بگیر...
 
مثل همیشه شعرهای شاملو برای من حکم هوای تازه را داره و جالب اینجاست که این شعر رو همین امروز صبح سارا واسم فرستاد و منو از غرق شدن برای چند لحظه ای نجات داد...
 
 
 
وطن کجاست که آواز ِ آشنای تو چنین دور می‌نماید؟

امید کجاست

تا خود
 
  جهان
 
  به قرار
 
  بازآید؟

هان، سنجیده باش

که نومیدان را معادی مقدر نیست!




معشوق در ذره‌ذره‌ی جان ِ توست
 
  که باور داشته‌ای،
و رستاخیز
 
  در چشم‌انداز ِ همیشه‌ی تو
 
  به کار است.
در زیج ِ جُست‌وجو
 
  ایستاده‌ی ابدی باش
تا سفر ِ بی‌انجام ِ ستاره‌گان بر تو گذر کند،

 

که زمین
 
  از این‌گونه حقارت بار نمی‌مانْد
اگر آدمی
 
  به هنگام
 
  دیده‌ی حیرت می‌گشود.



زیستن

 

و ولایت ِ والای انسان بر خاک را

 

 

 

 

نماز بردن;
زیستن

و معجزه کردن;

ورنه
 
  میلاد ِ تو جز خاطره‌ی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگ‌ات،

هم از آن دست که عبور ِ قطار ِ عقیم ِ اَستران ِ تو

از فاصله‌ی کویری میلاد و مرگ‌ات؟

مُعجزه کن مُعجزه کن

که مُعجزه

 

 

  تنها

 

 

  دست‌کار ِ توست
اگر دادگر باشی;

 

که در این گُستره

 

 

  گُرگان‌اند

 

مشتاق ِ بردریدن ِ ی‌دادگرانه‌ی

آن

 
  که دریدن نمی‌تواند. ــ
و دادگری

معجزه‌ی نهایی‌ست.


و کاش در این جهان

مرده‌گان را
 
  روزی ویژه بود،
تا چون از برابر ِ این همه اجساد گذر می‌کنیم

تنها دستمالی برابر ِ بینی نگیریم:

این پُرآزار
 
  گند ِ جهان نیست

 

 

تعفن ِ بی‌داد است.





و حضور ِ گران‌بهای ما
 
  هر یک
چهره در چهره‌ی جهان
(این آیینه‌یی که از بود ِ خود آگاه نیست

مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ


تو

یا من،

آدمی‌یی
 
  انسانی
 
  هر که خواهد گو باش
تنها
 
  آگاه از دست‌کار ِ عظیم ِ نگاه ِ خویش ــ
تا جهان
 
  از این دست
 
  بی‌رنگ و غم‌انگیز نماند
تا جهان
 
  از این دست
 
  پلشت و نفرت‌خیز نماند.



یکی
 
 

از دریچه‌ی ممنوع ِ

خانه

 
  بر آن تلِّ خشک ِ خاک نظر کن:
آه، اگر امید می‌داشتی

 

آن خُشک‌سار
 
  کنون این‌گونه

 

 

  از باغ و بهار
 
  بی‌برگ نبود
و آن‌جا که سکوت به ماتم نشسته

 

 


مرغی می‌خوانْد.


نه

نومیدْمردم را
 
  معادی مقدّر نیست.

 

 

چاووشی‌ امیدانگیز ِ توست
 
  بی‌گمان

 

 

که این قافله را به وطن می‌رساند.