من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر و نسیم
من به سرگشتگی آهوی دشت
من به تنهایی خود میمانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرتزدگی
گیسوان تو به یادم میآید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرتزدگی
شعر چشمان تو را میخوانم
چشم تو، چشمه شوق
چشم تو، ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی میسپرد
تو تماشا کن
که بهاری دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی میگذرد
و تو در خوابی
و پرستوهاخوابند
و تو میاندیشی
به بهاری دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
- ونه یاری دیگر؛
حیف،
اما من و تو
دور از هم میپوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه پُر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا
این دریا
پر خواهم زد
خواهم مُرد
غم تو این غم شیرین را
- با خود خواهم بُرد