گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

مرثیه امیر

دوباره من تنها

من بی تو

دوباره  دور از تو

دور از تو

وشیارهای  روی گونه ها

ازعبور ممتد اشکها

 

منم

مینای شکسته

از هجوم بغضهای وحشی

آیینه ای خورد شده

بر هم ریخته

آیینه ای که روزگاری شاید

بی انعکاس عشق تو

جام خاک گرفته ای بیش نبود

آری

تو آن شاهزاده سوار بر اسب

که آمدی

 

با چشمهای همیشه تر و خشن

با قامتی بی نظیر

و آغوشی گرم و بی پروا

نفسهایی زاینده و زنده

و قلبی

که سرنوشت مرا رقم زد

و پیروزی تورا

همیشه می شنیدم

 

آری

همیشه می شنیدم

 

تپش قلب تو در جان من

طنینی می انداخت

که پژواک مرگ بود

چرا باور نمی کردم؟!!!...

 

(چه امیدواری بیهوده ای بود به مهربانی چیزی بنام خدا...)

 

و هنوز هم شاید

حتی بعد از مرگ تو

واین زنده بودن بی رحم و آلوده

(به راستی هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خویش بر نخواست که من به زندگی نشسته ام.......)

و حالا، اکنون، امروز، این لحظه

از آن آغوش و نفس و صدای گرم

از آن چشمهای جاری و نگاه عمیق

از آن خنده ها و مستی ها

از آن کوچه بلند پر درخت پر خاطره

از آن خانه عشق و عشقبازی

از آن شانه های محکم و مهربان و تنها پناه

از آن اشکها حتی

از آن آخرین بوسه خداحافظی

از آن نگاه پرشتاب آخر

صدای در

و گامهای آخر

آخرین سیب

یک سنگ قبر مانده و یک قاب عکس

برای من

وچشمهای همیشه ورم کرده خود

از شرم ناتوانی روح

تا شبها بر بالش همیشه خیس وعطر آگین از عطر سر تو

بر خواب روم

 

تا شاید رویای یکبار دیگر شنیدن صدایت را

فقط یک بار دیگر

فقط یک بار دیگر

ببینم

و کابوس دل کندن از تو

و بستنش به این دنیا و آدمها

و بویناکی دنیایشان!

و باز هم صبح دروغین و

تکرار این سوال

باهرنفس

هر ثانیه

هر دم

که چگونه؟

طبق کدامین قانون این طبیعت خشک بی قانون

نفسهای من بدون نفسهای تو

هنوز هم

هنوز هم

بی پروا و گستاخ

به ریه های من راه می یابند

و حالا اکنون امروز این لحظه

از آنهمه

 

سنگینی بار این جسد بر دوش روح خسته

هست و

پیامهای تسلیت!

هر روز  بی معنا...

من بقای عمر نمی خواهم

اگر زنده بودن بار این جسد بر دوش است تنها

من عبور این قافله را نمی خواهم

پیامهای تسلیت

هر روز بی معنا

تنها تکرار حزن انگیز این معناست

که من بی تو "هستم"

نفسی هست  هنوز

نه

نه

این من بی تو نیستم که نفس را به درون این جسد میکشم

این نفسها هستندکه با عبور بی وقفه خود

این جسد را بر دوش روح من می کشند

این روح یاغی

روح عصیان کرده، رمیده

که آخرین بوسه تو

آخرین پرستش الهی او بودنیز!

و تو رفتی و صدای در

وطنین آخرین قدمهای تو

آخرین پژواک اذان در گلدسته های زنده بودنم بود !

دیگر آرزویی در سر نیست

وترسی هم نیست

از فروریختن صاعقه بر پیچک نیلوفری آرزوهایم

دیگر آرزویی در سر نیست!

نیست

این بنده یاغی کور

بیننده هیچ حکمتی و هیچ خیری نیست

دیگر این روح بنده ی کسی نیست...

آری

نازلی خیالهای آشفته و زیبای شاملو

بودن به از نبود شدن نیست

بهاری در کار نیست

آخرین بوسه تو

در سیصدو شصت و پنجمین روز

آخرین بهار بودو

آخرین سوگند

این تن بی جان مرا

بی تو

بی دستهای نوازشگرتو

بی لمس لبهای تو

خاک پذیرنده بهتر

خاک آفریننده آرامتر

در خاک سر بر سینه تو

سینه  ی در خاک آرامیده تو

زیباتر

 

آنروز

عاقبت

آندم

 

وقتی عبور ناگزیراشکها از گونه های این تن بی روحم

و از گونه های روح ناتوانم

روح سوخته و نالیده ام

آبشاری ساخت مارگون از صورت عاشقم

 

عاشق تو

آنروز

عاقبت آن لحظه شیرین

که قلب من از تکراررنج آن صحنه

که تو بر خاک آرامتر از ابدیت خفتی

و آبروی مرگ را  بردی

و آن سنگهای سیاه کثیف

 

وخاکهای بی رمق می غلطیدند

بی هدف و پر عطش

بر سینه تو که  آرامگاه من بود

آنروز می رسد که قلب من

مغلوب روح سوخته ام خواهد شد

و خاک خواهد شد

و نفسها نیزراهی نمی یابند

 

...من نیز خواهم مرد

 

و ما با هم می پوسیم

نه دور از هم

سر بر سینه هم

 

ما پاک سوختیم....