گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

سلام

دوباره سلام

وحکایتی تازه از هجران

بازگشتی دوباره به درون من

وشکوه ای دیگر از دوری دستهای ما

این عاشقان قدیمی

که در یخبندان هراس

خورشیدوار برای هم میسوختند

 

دوباره سلام اما نه حکایت همیشگی

اینبار قصه ای دیگر از بیکرانی رنج

قصه ای از دوستی ابری درآسمان  بی هوای باریدن

وقطره ای در اعماق اقیانوس  بی توان پرگشودن

 

دوباره سلام اما اینبار

بشنواز دل این قطره

که میخروشد با امواج دریا

میزند برساحل وصخره ها

وگاهی هم میشود آرام

               امادر دل ماهیها

 

دوباره سلام ای عشق

وخواهشی مکرر...

     بگذارتاداستانهایم در چشمهای تو پایان پذیرد

بگذار تابیهوده نسوزد  جنگل

بگذار تا لانه طاووس و آشیانه آهو

حریق این جنگل دلسوخته نگردد

بسوزان تا بسوزد ریشه های درختان دروغ

نفرت بی تفاوتی فراموشی خاطره

بگذارآتش غمت بسوزاند ریشه هرچه دلبستگی

به هر چه غیر از عشق

 

دوباره سلام و بازهم خواهشی دیگر

از دل این قطره

قسم به دوستی دستهایمان

قسم به هیاهوی پرندگان دم طلوع آفتاب

دم رفتن تو

مگذار قصه ما با مرگ تنت بمیرد

این قصه   بادیدار   آغاز نیافت

که   بی دیدار   پایان یابد

شروع ماجرا از حادثه ای بود در روح ما

که در خلاءیی که نه دیداربود نه پنداربود

ونه حتی صدایی و ترانه ای عاشقانه

پیچک وار پیچید بر هستی ما

و بارفتن تو به عرش

پیچید تاعرش           تا تو

که میدانست در آسمان تو

ازعلفهای هرز

بذری نیست اثری نیست

 

دوباره سلام ای حسرت ابدی

وافسوسی دیگر

بر هرثانیه ای که گذشت

غافل از هجرت تن تو

دریغ از هر نفسی که امد و بازگشت

بی خبر از شمارش نفسهای در شماره تو

 

دوباره سلام  اما اینبار

خواهشی از جنس همان پیچک عشق

که ببخشایی روح اسیر تن مرا

که میرود از یادش روح بی بند تورا

بر باد بده هر قسمی که دادمت

برداس بده ساقه های پیچک را

تاعرش برو بی هیچ اندیشه ای

اتش بزن هرچه از من دیده ای

 

جنگلی که سوخت دیگر آشیانه شهبال نیست

پرواز کن تاعرش تاملکوت

 تا هر بینهایتی که هست

دراندیشه این سوخته دل

درخشنده تر از پروازتوتاخدا

الماسی نیست