گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

آنروزها که تو بودی...

 

آنروزها که تو بودی

    باران شادی بر دشت زندگی میبارید

    خورشید اندوه درپشت ابرشادی میتابید

     قدرت در ناز من بودونیاز تو

    وثروت در دستهای ما بود و

      در دوردستهای آرزو

 

خدای مهربان

جایی در آسمان

به کار طراحی سرنوشت بود و

به شوق تماشا

 

آنروزها که تو بودی

    ذهن من میگشت هر روز

     راز زیبایی و جوانی را

     راز یک زندگی جاودانه را

 

آدمها هم مهربان بودند

سرگرم روزها و شبهایشان

دلبسته املاک و بچه هایشان

 

اما...

چرخ و فلک زمان

چرخ آنروزها را چرخاند

آنروزهای با توبودن

برای تو بودن

آنروزهای غافل از هر چه از غم سرودن

آنگونه چرخاند که مستمان کرد

مست این چرخش بی وقفه

مست این پرش بدون مانع!!!

        و ناگهان یعد از طلوع آفتاب

            خورشید داغ جلوه نمود

تابید و سوزاند

مزرعه ی پر بر و بار آرزوهایمان را

ارزوهای کودکی جوانی میانسالی

آرزوی پدر شدن تو

آرزوی مادر شدنم برای کودک تو

برای همایون تو ...

میراث ما را برای آدمیان غم زده

غم نهاد

یک غم تکراری ...

 

این روزها که تو نیستی

      خورشید اندوه بی رحم و پر تابش

       ابر شادی گم کرده راه

        در گردش

      در دست خداست قدرت

      و خدا جایی میان آسمان و زمین

       در خلوت ماست

 

این روزها که تو نیستی

ذهن من میگردد هر روز

در خواب و بیداری

راز مرگ را

راز خداحافظی

راز یک هجرت جاودانه را

 

             آدمها هم... نپرس!!!

                   مهربان و سرگرم روزها و شبهایشان

                   دلبسته املاک و بچه هایشان...