اگر رنگ آتشین عشق را نمی شناختم با تو آتش گرفتم!
اگر رنگ صورتی احساس لطیف دوست داشتن را نمی شناختم- با تو از بر شدم
اگر رنگ سبز گذشت را نمی شناختم - با تو سبز شدم و شکفتم!
و...
اگر رنگ سیاه ماتم و مصیبت را ندیده بودم هرگز! بی تو سیاه پوش شدم...
به پرواز شک کردم و بی تو در دود حریق جنگل سوخته پرواز کردم
مثل ققنوس سوختم و آغاز کردم...
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانههایم
از وبال ِ بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانهی گرگ و میش
شبکور ِ گرسنهچشم ِ حریص
بال میزد.
به پرواز
شک کرده بودم من.
□
سحرگاهان
سِحر ِ شیریرنگی نام ِ بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که میشکفت گفتم: «شوق ِ دیدار ِ خدایات هست؟»
بیکه به پاسخ آوایی برآرد
خستهگی باززادن را
به خوابی سنگین
فرو شد
همچنان
که تجلّی ساحرانهی نام ِ بزرگ
و شک
بر شانههای خمیدهام
جاینشین ِ سنگینی توانمند ِ بالی شد
که دیگر بارَش
به پرواز
احساس ِ نیازی
نبود.
(احمدشاملو)