اتاق من حضور تو
عروسک شش سالگی لباس سپید عروسی
و به اندازه یک شعر
فرض محال!
وپروازی پرشور در آسمان غمگین خاطرات!
اما بی دل و بیصدا
در پگاه
اگر شش ساله بودم هنوز
آرزویم لباس عروسی بود بر تن عروسکم
خدایم چادر نماز سفید مادربزرگ
ودعایم گلهای نارنجی شادی
قد میکشد عروسکم
با فرض محال!
و عروسش می کنم با لباس خودم
عروسی بی همتا بی تای عاشق
با یک تاج بزرگ برگ
به اندازه تاج عروسی ام
یک برگ بی خزان
برگی به شکل کاج
یا نیلوفری از باغ خیزران
دسته گلی می سازم از آرزوهایم
همه ارکیده ناز
خوب!
عروسکم عروس شد
بازی شروع شد
اتاق من حضور تو
یک عروسک عروس بی انتظار معجزه!
دسته گلی صورتی
وفرضهای محال!
عروسکم شادی کن
برقص و بشکن سکوت هزار ساله را
عروسکها نمی میرند
دور از هم نمی پوسند
عروسکها سردرد و سرگیجه نمی گیرند
بی وفایی جدایی
فقر و سیاهی نمی بینند
تو خدایی نداری که مهربانتر از من باشد!
من بازیت نمی دهم با مرگ
هلهله کن ای عروس جاودانه
ای فرشته آسمانی
بی بهانه عاشق باش
در بازی ما هیچ فرضی محال نیست!...
(…)شکی نیست که اشتباهی در کار است! و شاید هم فاصله این دنیا و آن دنیا آنقدرکوتاه است که من هنوز نمی دانم !
وشاید هم مرگ و زندگی اهمیتشون را از دست داده اند؟!
به قول شاملو " بیهوده مرگ به تهدید چشم می دراند!" ...
...
اومدم بنویسم:
... پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت درناها ...(احمد شاملو)
... پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت درناها ...
اما منصرف شدم
فکر کردم
پر پرواز ندارم؟!
حسرت درنا دارم؟!
دلی دارم؟ که حسرت درنا داشته باشم یا نه؟!
حسرت یعنی چی؟ درنای زندگی من چیه؟!
دل من کجاست؟
که هم هست و هم نیست؟؟...
منصرف شدم
هر چی نوشتم را پاک کردم و از نو نوشتم
زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست ...
اما ندایی توی ذهنم نمی ذاره که حتی این جمله را تمام کنم
با پوزخند بهم میگه: مطمئنی دیرینه پابرجاست؟؟؟!!! مطمئنی؟
صدای ندای درونم توی گلدسته های ذهنم می پیچه ... مطمئنی؟؟!!!
و من باز هم فرو میروم در تصویر خودم در آیینه های تو در توی تنهایی ام و گم میکنم دوردستم را
و...
تسلیم این ندا میشم
زمزمه میکنم زیر لب فریاد میکشم...
خوشاپرگشودن
خوشا رهایی...
گمگشته دیار محبت کجاست؟؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست!
آه...
این پرنده
دراین قفس تنگ نمی خواند...
من همین یک نفس از جرعه جامم باقیست ...
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی...
اخرین جرعه این جام تهی را...
همه میپرسند چیست در زمزمه مبهم اب؟؟؟؟چیست؟؟؟ چیزی هست؟؟
مرگ من سفری نیست هجرتیست از سرزمینی که دوست نمی داشتم
کل نفس ذائقه الموت...
من فدای تو
به جای همه گلها تو بخند
هرگز حدیث حاضر وغایب شنیده ای
خودم آنجا دلم...
پژواک ندای ضمیرم آیینه هارا شکست و ...من هنوز نمی دانم شکستن چه رنگیست؟!
اینه میشکنه هزار تکه میشه
اما باز تو هر تیکه اش عکس منه
عکسا با دهن کجی بهم میگن
چشم امید ببر از آسمون...
دیگر تمام شد آنهمه!
هی تو از انتظار آدمی و پری ...
من هنوز نمی دونم انتظار چه رنگیه! یکی به من بگه من چه رنگی شدم؟!