گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

دیدار در شب

(…)شکی نیست که اشتباهی در کار است! و شاید هم فاصله این دنیا و آن دنیا آنقدرکوتاه است که من هنوز نمی دانم !

وشاید هم مرگ و زندگی اهمیتشون را از دست داده اند؟!

به قول شاملو " بیهوده مرگ به تهدید چشم می دراند!" ...

دیدار در شب(فروغ فرخزاد)

و چهره شگفت

از آن سوی دریچه به من گفت

حق با کسیست که میبیند !

من مثل حس گمشدگی وحشت آورم

اما خدای من !

آیا چگونه می شود از من ترسید ؟

من ؟  من که هیچگاه

جز بادبادکی سبک و ولگرد

بر پشت بامهای مه آلود آسمان

     چیزی نبوده ام

و عشق و میل و نفرت و دردم را

در غربت شبانه قبرستان

موشی به نام مرگ جویده است !

             ...     و داد زد باور کنید من زنده نیستم

                    من از ورای او ترکم تاریکی را

و میوه های نقره ای کاج را هنوز

می دیدم آه ولی او ...

او بر تمام این همه می لغزید

و قلب بی نهایت او اوج می گرفت

گویی که حس سبز درختان بود

 و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت

حق با شماست

من هیچگاه پس از مرگم

جرات نکرده ام که در اینه بنگرم

و آن قدر مرده ام

                 که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند

...

من فکر میکنم که تمام ستاره ها

به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند!

...

 افسوس

من مرده ام

و شب هنوز هم

گویی ادامه همان شب بیهوده ست

خاموش شد

و پهنه وسیع دو چشمش را

احساس گریه تلخ و کدر کرد !

ایا شما که صورتتان را

در سایه نقاب غم انگیز زندگی

مخفی نموده اید

گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید

که زنده های امروزی

چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند ؟

گویی که کودکی

در اولین تبسم خود پیر گشته است

و قلب این کتیبه مخدوش

که در خطوط اصلی آن دست برده اند

به اعتبار سنگی خود دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد

شاید که اعتیاد به بودن

و مصرف مدام مسکن ها

امیال پاک و ساده انسانی را

به ورطه زوال کشانده است

شاید که روح را

به انزوای یک جزیره نامسکون

تبعید کرده اند

شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام

پس این پیادگان که صبورانه

بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند

آن بادپا سوارانند

و این خمیدگان لاغر افیونی

آن عارفان پاک بلند اندیش؟

پس راست است راست که انسان

                        دیگر در انتظار ظهوری نیست

...

افسوس من با تمام خاطره هایم

از خون که جز حماسه خونین نمی سرود

و از غرور  غروری که هیچ گاه

خود را چنین حقیر نمی زیست

در انتهای فرصت خود ایستاده ام

...

سرد است

و بادها خطوط مرا قطع می کنند

آیا در این دیار کسی هست که هنوز

از آشنا شدن به چهره فنا شده خویش

وحشت نداشته باشد ؟

ایا زمان آن نرسیده ست

که این دریچه باز شود باز باز باز

که آسمان ببارد ؟؟

و مرد بر جنازه مرده خویش

زاری کنان نماز گزارد؟

شاید پرنده بود که نالید

یا باد در میان درختان

یا من که در برابر بن بست قلب خود

        چون موجی از تاسف و شرم و درد

                     بالا می آمدم

و از میان پنجره می دیدم

که آن دو دست  آن دو سرزنش تلخ

و همچنان دراز به سوی دو دست من

در روشنایی سپیده دمی کاذب

     تحلیل می روند 

و یک صدا که در افق سرد

              فریاد زد

        خداحافظ