گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

روح

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم  

بند را بر گسلیم از همه بیگانه شویم

جان سپاریم! دگر ننگ چنین جان نکشیم

جامه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم

 بخشی از مقدمه دکتر وین دایر در کتاب "خود مقدس شما"

"تصور کن دو طفل محبوس در رحم مادر که یکی را "من" و دیگری را "روح" می نامیم, چنین مکالمه ای با هم داشته باشند:

روح به من می گوید:

می دانم پذیرفتن این مطلب برایت مشکل است, ولی من ایمان دارم که بعد از مرگ زندگی وجود دارد

من جواب می دهد:

چرند نگو! به دور و برت  نگاه کن هر چه هست همین است! چرا همیشه به دنبال چیزهای غیر واقعی هستی؟ سرنوشت خود را بپذیر راحت باش و مزخرفات زندگی بعد از مرگ را فراموش کن.

 

روح لحظه ای آرام میگیرد ولی صدای درونیش نمی گذارد آرام باشد:

من عصبانی نشو ولی حالا حرف دیگری دارم, اینکه مادری هم وجود دارد...

 

من با ریشخندی می گوید:

مادر؟ چطور میتوانی اینقدر مزخرف باشی؟ تو هرگز مادر ندیده ای چرا نمیخواهی بپذیری هر چه هست همین است؟ عقیده ی مادر داشتن دیوانگی است تو و من اینجا تنها هستیم این واقعیت توست. حالا به این رشته بچسب به گوشه ای برو  و دست از این مزخرف گویی بردار و به من اعتماد کن مادری در کار نیست

 

روح با بی میلی ساکت شد اما دوباره بیقراریش او را به حرف آورد و گفت:

 من لطفا بدون جبهه گیری در برابر عقیده من گوش بده! من فکر میکنم این فشارهایی ک به من و تو وارد میشود و حرکاتی که گه گاه از ناراحتی میکنیم و جابجاشدن دائمی و هر چه اتفاق می افتد همه باعث رشد ما میشوند و ما را برای رفتن به جایی که قرار است بزودی تجربه اش کنیم امده مینماید

 من جواب داد:

حالا دیگر یقین پیدا کردم که تو دیوانه شده ای. هرچه تاحالا دیده ای تاریکی بوده تو هرگز نوری را ندیده ای اصلا چطور به این جور چیزها فکر میکنی؟  آن حرکات و فشارهایی که احساس میکنی واقعیت تو هستند تو یک موجود جدا هستی این سفر توست. تاریکی فشار  و احساس اسارتی که داری مربوط به زندگی است تا زنده ای باید با آنها مبارزه کنی حالا رشته ات را بچسب و آرام بگیر

 

روح مدتی آرام گرفت ولی بالاخره طاقت نیاورد:

من فقط یک حرف دیگر میزنم و دیگر مزاحمت نمی شوم

من با بی حوصلگی گفت:

خوب بگو

روح: من معتقدم همه این فشارها و ناراحتی ها نه تنها مارا به یک نور آسمانی هدایت میکند بلکه بعد از تجربه آن نور ما با مادرمان روبه رو شده و جذبه فوق العاده  بی نظیری را تجربه خواهیم کرد

من: ای روح حالا دیگر مطمئن شدم که عقلت را از دست داده ای ..."

 پ.ن1: دکتر وین دایر میگه ما جسمی نیستیم که روحی در آن دمیده شده ما روحی هستیم که به درون این جسم آمده ایم.

پ.ن2: خدایا! در این 8 ماه بیش از 8 هزار بار از تو پرسیدم که چطور تونستی؟؟؟ تویی که هیچ گاه از جنس انسان نبودی چطور میتونی ادعا کنی که درد منو میفهمی؟ چطور میتونی ادعا کنی که بر من مهربانتر از هرکسی تو هستی؟ ... اما همیشه سکوت میکنی

هزاربار تمام راهها را رفتم و برگشتم ولی ... مسیر یک دایره بود و هر بار به همان جای اول رسیدم!

  به تو (خودم!)...!!!


قاضیی ِ تقدیر

با من ستمی کرده است.

به داوری

میان ِ ما را که خواهد گرفت؟

 

من همهی ِ خدایان را لعنت کردهام

همچنان که مرا

خدایان.شما

و در زندانی که از آن امید ِ گریز نیست بداندیشانه

بیگناه بودهام!

(احمد شاملو)