گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

شنبه

شنبه روز بدی بود روز بی حوصلگی وقت خوبی که می شد غزلی تازه بگی

اما این غزل از صبح که چشمامو باز کردم  قافیه نداشت

مدام توی ذهنم دنبال دلیلش می گشتم اما نبود

ساعت 5 عصر بود. شایدم دیر تر. نمی دونم کی بود؟ اصلا چه فرقی می کنه کی بود؟ وقتی تمام شهر میدان جنگه! و جلوی چشمات خواهرها و برادرهاتو وحشیانه می زنند و می کشند

اما ساعت 5 عصر بود هوا خیلی داغ بود

نمی دونم چرا این روزها مدام توی حرفهام کلمه" نه" بکار میبرم شاید یه جور انکار ذهنمه از چیزهایی که میبینم

هنوز نتونستم تصویر دختریو که جلوی چشمای پدرش کشته شد و خون از تمام صورتش جاری شد را باور کنم

هنوز ذهنم دنبال انکاره و خیال پردازی!

 رویایی را در ذهنم دنبال می کنم که اون دخترک عشق همون پسری بود که همین چند روز پیش کشته شد و به یادبودش ماشین عروس با روبانهای مشکی توی کوچه ها می چرخید و تلختر از زهر بوق بوق کنان اشک می ریخت... اما نه! خودمو از این رویای پوچ بیرون می کشم

به خودم تشر می زنم که تودیگه چرا؟! تو که میدونی ! تو که خوب میدونی اینها خیالات پوچ و مضحک و بچگانه یه دختر بچه است که تاحالا "مرگ" را نچشیده ! نه تو ! نه تو...

واقعا چه فرقی می کنه که ساعت چند بود وقتی ده روزه که توی چشمای کسی که دوستش داری و دوستت داره فقط نگرانی میبینی نه عشق نه شور نه هیجان

چه فرقی می کنه که کجا بود واصلا چی شد؟!! 

چه فرقی میکنه اونموقع ساعت چند بود وقتی الان ساعت 11 شب شده و من دارم تند و تند بدخط و زشت و مبهم فقط می نویسم که آروم بشم  که فکر نکنم به اینکه موبایلها قطع شده 

ده شبه که موبالیهارو از ساعت مشخصی قطع می کنند و من امشب هم ازش بی خبرم  

چقدر بد خط شدم!

 واقعا سرگذشت هر کدوم از ما برای خودش شاهنامه ایه خوندنی

ساعت 5 بود یا 6؟ هر جوری که بود ماشین گیر اوردم و سوار شدم و دور شدم هر چند که دلم در تب و تاب نگرانی میسوخت

خداحافظی خوبی نبود

نه اصلا خوب نبود اما بهتر از این هم نمی شد

راننده با سرعت زیاد می رفت.  میرفت که فقط دور بشه.  انگار هیچ کس نمی خواد قبول کنه یا باور کنه که خون اینا داره حروم میشه

نه انقلابی در کاره و نه مقصد مشخصی

عصبانی ام

از کنار پارک پردیسان که رد شدم بادبادکها را دیدم که شادمانه پرواز می کردند با پاهای بسته!

فکر می کردم به سرنوشت بادبادکهایی که به کابل برق گره می خورند.  سرنوشتی شبیه کدوم از آنها؟ 

کدام یکی؟ 

کسانی که الان شکنجه می شوند تا شرفشان را بفروشند یا کسانی که بی گناه کشته شدند. در سکوت کشته شدند؟ 

شعار یکی از شعار دهنده ها اومد توی ذهنم ایران شده فلسطین ...

باز هم بد خط شدم

باز هم اشیاء جون گرفته اند ...

باز هم...

شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش

که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش...

شبنم

مثل شبنم که نشست بر تن گل-  اشکهایم می چکید بر روح تو - و تو قدیس وار باز شکفتی سایه ی گلبرگهایت را - و اینگونه بود که اشکهای من شادمانه سرازیر شدند و بر خاک پای روح تو غلطیدند و آرام آرام فرو رفتند و به ریشه رسیدند!  ریشه گل خوشبوی جان تو!

 من عاشقم !

عاشق گلی که خدا کاشت در روح تو...