گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

بهار1389

 

از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است.

از من تا من، تو گسترده ای.

با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.

از تو براه افتادم، به جلوه رنج رسیدم.

و با این همه ای شفاف!

و با این همه ای شگرف!

مرا راهی از تو بدر نیست.

زمین باران را صدا می زند، من ترا.

پیکرت را زنجیری دستانم می سازم، تا زمان را زندانی کنم.

باد می دود، و خاکستر تلاشم را می برد...

زنده یاد سهراب سپهری 

 

 

 

ساقیا    آمدن  عید  مبارک  بادت          وان مواعید که کردی مرود از یادت  

 

پی نوشت: یکسال دیگر هم گذشت... کاش میشد افسار این اسب تیزپای عمر را گرفت و بست به محکمترین کوه دنیا !

عمر نوح نمی خوام... اما هنوز خیلی زوده که بیست و هفتمین بهار زمین خدارو ببینم... 

 

 

طراوت باران

  

 

چشمان خدا

 

 

زندگی حس تماشا شدن از منظر چشمان خداست 


گربدانیم در این دیده شدن حادثه هاست 


فکر این حادثه ها، 

                           نور خورشید به شام سیه باور ماست 


                        ورنه پوچیست در این باور بی باور ما

 

 

پی نوشت: این کامنت سهیل عزیزه واسه پست قبلی. به دل من که خیلی نشست...       ممنون