گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

شبانه...

... اگر بگویم که سعادت

حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛

اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد

چنان چون دریاچه ئی

که سنگی را

ونیروانا

که بودا را.

 

چرا که سعادت را

جز در قلمرو عشق باز نشناخته است

عشقی که

به جز تفاهمی آشکار

نیست.

بر چهره زندگانی من

که بر آن

هر شیار

از اندوهی جانکاه حکایتی می کند

آیدا!

لبخند آمرزشی است.

نخست

دیر زمانی در او نگریستم

چندان که،چون نظری از وی باز گرفتم

درپیرامون من

همه چیزی

به هیات او در آمده بود.

آنگاه دانستم که مرادیگر

از او گزیر نیست.  

  

"احمد شاملو" 

 

پی نوشت:  هم اتاقی دوران دانشجویی بود. دختر عجیبی بود. یه جورایی انگار همزاد من بود! 

با اینکه خیلی با هم صمیمی نبودیم اما آگاهی خاصی از روح همدیگه داشتیم و... هنوز هم ...

 روی دیوار اتاق کنار تخت خودش نوشته بود:   

عشق بر سه مرحله آمد: 

اول راستی 

دوم مستی 

سوم نیستی 

 

کاش الان اینجا بود و بهم می گفت من کدوم مرحله ام که ... 

 

پ.ن2:  

"می به قدح ریختی 

فتنه بر انگیختی 

کوی خرابات را  

تو چه کلیدی بگو؟...."