گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

سلام

سلام 

صبح به خیر  زنده گی 

 

مدت زیادیه که با گذشته خدا حافظی کردم و مدت بیشتریه که شروع کردم  به زنده بودن. احساس خوبیه وقتی خودتو ببینی که سر مستی از زنده گی! و جالبتر وقتیه که آدمهاییو می بینی که از اینهمه سر زنده گی تو تعجب!!! می کنند 

مطمئنا دلیل اینکه دیگه خیلی کمتر از سابق اینجا هستم همینه و البته تنها دلیلی که هنوز منو دلبسته اینجا نگه داشته دوستان خوب و بزرگ و مهربونمه . 

به همین علت دوست دارم فضای اینجا هم تغییر کنه و اولین قدم اینه که یک سری از نوشته های گذشته امو حذف کنم! این وبلاگ احتیاج به یک خونه تکونی اساسی داره!  البته نظرات دوستان عزیزم همگی در جای محفوظی برای من باقی خواهد ماند.

از آنجایی که خودم فرصت کافی برای نوشتن مثل سابق ندارم- تصمیم دارم گاهگداری برای تازه شدن فضای وبلاگ مطالب جالب از همه دست مثلا آلودگی هوای تهرانو ... کپی! کنم اینجا. 

راستی زندگی با همه پستی ها و بلندیهاش    واقعا زیباست. 

 

پی نوشت ۱: به تمام دوستانم پیشنهاد می کنم حتما یه سر به وبلاگ آسمونی http://asemooni.blogsky.com/ بزنید و مطلب مهمی را راجع به روابط ایران با اعراب بخوندید. 

 

پی نوشت ۲: به عکس زیر دقت کنید . مربوط به آلودگی هوای تهرانه! واقعا اسف باره 

منکه دلم لک زده برای آسمون آبی و پاک شهر کرد. 

 

پی نوشت ۳:   همای اوج سعادت به دام ما افتد   

           اگر تورا گذری بر مقام ما افتد

پیامبر

سکوت      فریاد     کشید 

بر تمام نقطه چین های دفتر خاطرات 

                         رویایی تازه کشید! 

حرفهای نا گفته! و بغضهای نشکفته

ودرد        بی تکیه گاهی را

سکوت

       چه گویا کشید! 

سکوت مطلق

   نه شادی خنده

         نه ناله گریه

           نه صلح نه جنگ

              نه مرگ نه زندگی!

تنها         سکوت!

ورقهای تا خورده و چروکیده خاطرات

                 و برق چشمهای پر غرورت

                            و معماهای حل نشده!

+++++

معجزه کن پیامبر!

   سر بکش جام سکوتم را

          شوق دیدار تو خون را در رگهای من به    پرواز   درآورده است

 دیگر   وعده بهشت دروغین    حتی!

                     در این شب مجنون مست

                                  پای بند    حکم خدای توام   نمی کند

معجزه کن پیامبر

شهامت عشق تو

     سار بی تاب دلم را

جسارت    شاهین   بخشیده است

و با غرور

       آخرین قله     مستی را    نشانه گرفته است

                                         حتی  به قیمت جهنم!

اشاره کن پیامبر

که بی تابم

      از برای پرواز

       در آسمان سکوت ... 

 

 

(می گویند پیامبران فرستاده های خدایند. خدای تو کیست؟ آیین تو چیست پیامبر؟...)

گندمزار

"اشک رازیست  

لبخند رازیست 

 

عشق رازیست 

 

اشک آن شب لبخند عشقم بود  

 

قصه نیستم که بگویی  

 

نغمه نیستم که بخوانی  

 

صدا نیستم که بشنوی  

 

یا چیزی چنان که ببینی  

 

یا چیزی که چنان بدانی...  

 

من درد مشترکم  

 

مرا فریاد کن."   

 

 شاملو 

 

مترسک  مجنون  گندمزا ر بود  و گندمزار  لیلی  بخشنده   مترسک    

 

کشاورز   مهربان   و   پر   تلاش    ماهها      برای این     محصول   پر   بار     زحمت    کشیده    بود    و یک    روز      

 

 غافل  از این    دلدادگی      مترسک   و    گندمزار     دم صبح    بعد از   نماز     و  

 

سپاس   خالق     اینهمه    نعمت       

 

 داس     به دست     قدم     به گندمزار        گذاشت...   

 

"از   داس   درو گر  وقت  هیچ  روینده  را    زنهار    نیست" 

شطرنج سرنوشت

شبی که  نشستی با غرور

    بر محمل پادشاهی سرنوشت

         و تاج نهادی بر سر من با عشق

ماه خنده زد بر بازی خام ما

           تو شاه بودی و من وزیر شطرنج سرنوشت

کودکانه بوسیدیم روی خندان ماه را

        و غافلانه گذشتیم از نوازش مهتاب

که آن مروارید فریبنده

        در آسمان تقدیر

انعکاس بود

           انعکاس انفجاری داغ

                  در ذره ذره جان خورشید سرنوشت

جادوگر ماه فتاد

     از "اسب سرکش اختیار"

و رخ نمود خورشید داغ

              و شاه مات شد

                        و شاه محو شد

وزیر در بند شد

باده زهر نوشید و ای عجب!

        کزین جام نفس گیر مست شد!

به تماشا نشسته ای بازی مارا ای شاه!

می دانم!

ببین امشب ماه

بازهم

فریبنده تر آمده است

باز هم

بازی دیگری در راه است

بازهم

پادشاه شط رنج سرنوشت

بر سر من

                      از عشق

تاج دیگری نهاده است

      بازهم از عشق

                         همیشه از عشق 

 

روح

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم  

بند را بر گسلیم از همه بیگانه شویم

جان سپاریم! دگر ننگ چنین جان نکشیم

جامه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم

 بخشی از مقدمه دکتر وین دایر در کتاب "خود مقدس شما"

"تصور کن دو طفل محبوس در رحم مادر که یکی را "من" و دیگری را "روح" می نامیم, چنین مکالمه ای با هم داشته باشند:

روح به من می گوید:

می دانم پذیرفتن این مطلب برایت مشکل است, ولی من ایمان دارم که بعد از مرگ زندگی وجود دارد

من جواب می دهد:

چرند نگو! به دور و برت  نگاه کن هر چه هست همین است! چرا همیشه به دنبال چیزهای غیر واقعی هستی؟ سرنوشت خود را بپذیر راحت باش و مزخرفات زندگی بعد از مرگ را فراموش کن.

 

روح لحظه ای آرام میگیرد ولی صدای درونیش نمی گذارد آرام باشد:

من عصبانی نشو ولی حالا حرف دیگری دارم, اینکه مادری هم وجود دارد...

 

من با ریشخندی می گوید:

مادر؟ چطور میتوانی اینقدر مزخرف باشی؟ تو هرگز مادر ندیده ای چرا نمیخواهی بپذیری هر چه هست همین است؟ عقیده ی مادر داشتن دیوانگی است تو و من اینجا تنها هستیم این واقعیت توست. حالا به این رشته بچسب به گوشه ای برو  و دست از این مزخرف گویی بردار و به من اعتماد کن مادری در کار نیست

 

روح با بی میلی ساکت شد اما دوباره بیقراریش او را به حرف آورد و گفت:

 من لطفا بدون جبهه گیری در برابر عقیده من گوش بده! من فکر میکنم این فشارهایی ک به من و تو وارد میشود و حرکاتی که گه گاه از ناراحتی میکنیم و جابجاشدن دائمی و هر چه اتفاق می افتد همه باعث رشد ما میشوند و ما را برای رفتن به جایی که قرار است بزودی تجربه اش کنیم امده مینماید

 من جواب داد:

حالا دیگر یقین پیدا کردم که تو دیوانه شده ای. هرچه تاحالا دیده ای تاریکی بوده تو هرگز نوری را ندیده ای اصلا چطور به این جور چیزها فکر میکنی؟  آن حرکات و فشارهایی که احساس میکنی واقعیت تو هستند تو یک موجود جدا هستی این سفر توست. تاریکی فشار  و احساس اسارتی که داری مربوط به زندگی است تا زنده ای باید با آنها مبارزه کنی حالا رشته ات را بچسب و آرام بگیر

 

روح مدتی آرام گرفت ولی بالاخره طاقت نیاورد:

من فقط یک حرف دیگر میزنم و دیگر مزاحمت نمی شوم

من با بی حوصلگی گفت:

خوب بگو

روح: من معتقدم همه این فشارها و ناراحتی ها نه تنها مارا به یک نور آسمانی هدایت میکند بلکه بعد از تجربه آن نور ما با مادرمان روبه رو شده و جذبه فوق العاده  بی نظیری را تجربه خواهیم کرد

من: ای روح حالا دیگر مطمئن شدم که عقلت را از دست داده ای ..."

 پ.ن1: دکتر وین دایر میگه ما جسمی نیستیم که روحی در آن دمیده شده ما روحی هستیم که به درون این جسم آمده ایم.

پ.ن2: خدایا! در این 8 ماه بیش از 8 هزار بار از تو پرسیدم که چطور تونستی؟؟؟ تویی که هیچ گاه از جنس انسان نبودی چطور میتونی ادعا کنی که درد منو میفهمی؟ چطور میتونی ادعا کنی که بر من مهربانتر از هرکسی تو هستی؟ ... اما همیشه سکوت میکنی

هزاربار تمام راهها را رفتم و برگشتم ولی ... مسیر یک دایره بود و هر بار به همان جای اول رسیدم!

  به تو (خودم!)...!!!


قاضیی ِ تقدیر

با من ستمی کرده است.

به داوری

میان ِ ما را که خواهد گرفت؟

 

من همهی ِ خدایان را لعنت کردهام

همچنان که مرا

خدایان.شما

و در زندانی که از آن امید ِ گریز نیست بداندیشانه

بیگناه بودهام!

(احمد شاملو)

 

 

 

آرامش

خدایا !

نشسته ام برابرت، خیره در چشمهای حق به جانب ات!

مثل اینست امشب

                  که سنگین است پلکهایت؟؟؟  

می خندی به دردهایم! به شعرهایم! هیهات!!!

ذوب میکنی جانم را

زیر بار بار داغ سرزنش هایت

هر چه باشد تو خدایی و من

             یکی از لجبازترین بنده هایت!

گمان مبر ای قادر توانا! که من!

            آمده باشم  به دعا و التماس به درگاهت

خیره در چشمهایم شو!

خوب بنگر ای خدا

                خواهی دید رد شمشیر "لطف بی حسابت!!!"  

این تو و این صندوقچه آرزوهایم!

این من و این مهربانی و بزرگی تو!!!

                              و پیش کشم به چشمهایت!  

آه ای خدای من!

خوب بنگر به دستهایم!

چه لذتی است به ساحل ارامش رسیدن

بی تکیه بر قایق شکسته "لطف بی حسابت"!!!  

 

عروسک

اتاق من حضور تو
عروسک شش سالگی لباس سپید عروسی
و به اندازه یک شعر
                    فرض محال!
وپروازی پرشور در آسمان غمگین خاطرات!

اما بی دل و بیصدا

                   در پگاه

اگر شش ساله بودم هنوز
آرزویم لباس عروسی بود بر تن عروسکم


خدایم چادر نماز سفید مادربزرگ

ودعایم گلهای نارنجی شادی

قد میکشد عروسکم
              با فرض محال!


و عروسش می کنم با لباس خودم

                عروسی بی همتا بی تای عاشق
با یک تاج بزرگ برگ
به اندازه تاج عروسی ام


یک برگ بی خزان

برگی به شکل کاج
یا نیلوفری از باغ خیزران

دسته گلی می سازم از آرزوهایم
همه ارکیده ناز


خوب!

عروسکم عروس شد
بازی شروع شد

اتاق من حضور تو
یک عروسک عروس بی انتظار معجزه!
                                 دسته گلی صورتی
                                           وفرضهای محال!

عروسکم شادی کن
برقص و بشکن سکوت هزار ساله را


عروسکها نمی میرند

              دور از هم نمی پوسند
عروسکها سردرد و سرگیجه نمی گیرند
بی وفایی جدایی
                   فقر و سیاهی نمی بینند


تو خدایی نداری که مهربانتر از من باشد!

                          من بازیت نمی دهم با مرگ
هلهله کن ای عروس جاودانه
ای فرشته آسمانی
                 بی بهانه عاشق باش


در بازی ما هیچ فرضی محال نیست!...


دیدار در شب

(…)شکی نیست که اشتباهی در کار است! و شاید هم فاصله این دنیا و آن دنیا آنقدرکوتاه است که من هنوز نمی دانم !

وشاید هم مرگ و زندگی اهمیتشون را از دست داده اند؟!

به قول شاملو " بیهوده مرگ به تهدید چشم می دراند!" ...

دیدار در شب(فروغ فرخزاد)

و چهره شگفت

از آن سوی دریچه به من گفت

حق با کسیست که میبیند !

من مثل حس گمشدگی وحشت آورم

اما خدای من !

آیا چگونه می شود از من ترسید ؟

من ؟  من که هیچگاه

جز بادبادکی سبک و ولگرد

بر پشت بامهای مه آلود آسمان

     چیزی نبوده ام

و عشق و میل و نفرت و دردم را

در غربت شبانه قبرستان

موشی به نام مرگ جویده است !

             ...     و داد زد باور کنید من زنده نیستم

                    من از ورای او ترکم تاریکی را

و میوه های نقره ای کاج را هنوز

می دیدم آه ولی او ...

او بر تمام این همه می لغزید

و قلب بی نهایت او اوج می گرفت

گویی که حس سبز درختان بود

 و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت

حق با شماست

من هیچگاه پس از مرگم

جرات نکرده ام که در اینه بنگرم

و آن قدر مرده ام

                 که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند

...

من فکر میکنم که تمام ستاره ها

به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند!

...

 افسوس

من مرده ام

و شب هنوز هم

گویی ادامه همان شب بیهوده ست

خاموش شد

و پهنه وسیع دو چشمش را

احساس گریه تلخ و کدر کرد !

ایا شما که صورتتان را

در سایه نقاب غم انگیز زندگی

مخفی نموده اید

گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید

که زنده های امروزی

چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند ؟

گویی که کودکی

در اولین تبسم خود پیر گشته است

و قلب این کتیبه مخدوش

که در خطوط اصلی آن دست برده اند

به اعتبار سنگی خود دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد

شاید که اعتیاد به بودن

و مصرف مدام مسکن ها

امیال پاک و ساده انسانی را

به ورطه زوال کشانده است

شاید که روح را

به انزوای یک جزیره نامسکون

تبعید کرده اند

شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام

پس این پیادگان که صبورانه

بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند

آن بادپا سوارانند

و این خمیدگان لاغر افیونی

آن عارفان پاک بلند اندیش؟

پس راست است راست که انسان

                        دیگر در انتظار ظهوری نیست

...

افسوس من با تمام خاطره هایم

از خون که جز حماسه خونین نمی سرود

و از غرور  غروری که هیچ گاه

خود را چنین حقیر نمی زیست

در انتهای فرصت خود ایستاده ام

...

سرد است

و بادها خطوط مرا قطع می کنند

آیا در این دیار کسی هست که هنوز

از آشنا شدن به چهره فنا شده خویش

وحشت نداشته باشد ؟

ایا زمان آن نرسیده ست

که این دریچه باز شود باز باز باز

که آسمان ببارد ؟؟

و مرد بر جنازه مرده خویش

زاری کنان نماز گزارد؟

شاید پرنده بود که نالید

یا باد در میان درختان

یا من که در برابر بن بست قلب خود

        چون موجی از تاسف و شرم و درد

                     بالا می آمدم

و از میان پنجره می دیدم

که آن دو دست  آن دو سرزنش تلخ

و همچنان دراز به سوی دو دست من

در روشنایی سپیده دمی کاذب

     تحلیل می روند 

و یک صدا که در افق سرد

              فریاد زد

        خداحافظ

درنا

اومدم بنویسم:

 ... پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت درناها ...(احمد شاملو)

 ... پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت درناها ...

اما منصرف شدم

فکر کردم

پر پرواز ندارم؟!

حسرت درنا دارم؟!

دلی دارم؟ که حسرت درنا داشته باشم یا نه؟!

حسرت یعنی چی؟ درنای زندگی من چیه؟!

دل من کجاست؟

که هم هست و هم نیست؟؟...

منصرف شدم

هر چی نوشتم را پاک کردم و از نو نوشتم

 زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست ...

اما ندایی توی ذهنم نمی ذاره که حتی این جمله را تمام کنم

با پوزخند بهم میگه: مطمئنی دیرینه پابرجاست؟؟؟!!! مطمئنی؟

صدای ندای درونم توی گلدسته های ذهنم می پیچه ... مطمئنی؟؟!!!

و من باز هم فرو میروم در تصویر خودم در آیینه های تو در توی تنهایی ام و گم میکنم دوردستم را

و...

 تسلیم این ندا میشم

زمزمه میکنم زیر لب فریاد میکشم...

خوشاپرگشودن

خوشا رهایی...

         گمگشته دیار محبت کجاست؟؟

نام حبیب هست و نشان حبیب نیست!

آه...

این پرنده

دراین قفس تنگ نمی خواند...

من همین یک نفس از جرعه جامم باقیست ...

ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی...

اخرین جرعه این جام تهی را...

همه میپرسند چیست در زمزمه مبهم اب؟؟؟؟چیست؟؟؟ چیزی هست؟؟

مرگ من سفری نیست هجرتیست از سرزمینی که دوست نمی داشتم

کل نفس ذائقه الموت...

                         من فدای تو

به جای همه گلها تو بخند

هرگز حدیث حاضر وغایب شنیده ای

خودم آنجا  دلم...

پژواک ندای ضمیرم آیینه هارا شکست و ...من هنوز نمی دانم شکستن چه رنگیست؟!

اینه میشکنه هزار تکه میشه

اما باز تو هر تیکه اش عکس منه

عکسا با دهن کجی بهم میگن

چشم امید ببر از آسمون...

دیگر تمام شد آنهمه!

هی تو از انتظار آدمی و پری ...

من هنوز نمی دونم انتظار چه رنگیه! یکی به من بگه من چه رنگی شدم؟!

پس از تو

                                      

 

                     

پس  از تو پیشانی ام

 شبیه شب شد

وشهاب باران سرنوشت

 

چشمهایم شبیه کسوف شد

وسایه سنگین خورشید داغ

 

گونه هایم شبیه آبشار

و ردﱢ شوریده اشکها

و لبهایم

بعد از تو

شبیه مرثیه شد

به رنگ سنگ مزارت

از بس که لب گزیدم و آه کشیدم تورا

از نامردمی ها

ذهن من شبیه سیگار شد

می کشم! می جوم!

دود میکنم لحظه هایم را

با "خاطرات"

خسته از صدای فرهاد

 و ناله نی

 

دستهایم پاهایم

شبیه بادبادک کودکیم

خسته از تن

شوق پرواز شد

مرثیه تو را ای یار

پا به پای آبشار رویاها

می گریم

و در شب شهاب باران سرنوشت

بر لب حوض بی آب

بی ماهی

همچو سیگاری تر!

بر سر مزارتو

دود میکنم

شعرم را...

 

 

پروازدر دود!

اگر رنگ آتشین عشق را نمی شناختم  با تو آتش گرفتم!

اگر رنگ صورتی احساس لطیف دوست داشتن را نمی شناختم- با تو از بر شدم

اگر رنگ سبز گذشت را نمی شناختم - با تو سبز شدم و شکفتم!

و...

اگر رنگ سیاه ماتم و مصیبت را ندیده بودم هرگز! بی تو سیاه پوش شدم...

به پرواز شک کردم و بی تو در دود حریق جنگل سوخته  پرواز کردم

مثل ققنوس سوختم و آغاز کردم...

 

به پرواز
شک کرده بودم

 

به هنگامی که شانه‌هایم

                         از وبال ِ بال

                                      خمیده بود،

 

و در پاک‌بازی معصومانه‌ی گرگ و میش

شب‌کور ِ گرسنه‌چشم ِ حریص

بال می‌زد.

 

به پرواز
شک کرده بودم من.

 

 

سحرگاهان

سِحر ِ شیری‌رنگی نام ِ بزرگ

 

در تجلی بود.

 

با مریمی که می‌شکفت گفتم: «شوق ِ دیدار ِ خدای‌ات هست؟»
بی‌که به پاسخ آوایی برآرد

خسته‌گی باززادن را

به خوابی سنگین

فرو شد

همچنان

که تجلّی ساحرانه‌ی نام ِ بزرگ

 

 

و شک
بر شانه‌های خمیده‌ام


جای‌نشین ِ سنگینی‌ توان‌مند ِ بالی شد

 

که دیگر بارَش

 

              به پرواز

                      احساس ِ نیازی


                                  نبود.

 

 

                                             (احمدشاملو)