گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

سهم زن

 روز مادر را به مادر نازنینم که قلبش شکست اما ایمانش نشکست با نهایت سپاس و ستایش تبریک میگم.

روز" زن" هفته " زن" و...

تمام راه به صورت زنی خیره شدم که در پشت نقاب آرایشی زیبا و لبهایی به ظاهر خندان شکسته شدن غرورش را- در میان زنان "خوشبخت و ثروتمند و شاد" دیگر پنهان میکرد و یکی یکی لوازمی که برای فروش به مترو آورده بود را به آنها نشان میداد که شاید گوشه چشمی از آنها ...

آن " زن" یک " زن " بود! یک "مادر" بود! ... نگاه من اذیتش میکرد ونهایت تلاشش را میکرد که چشمهایش من را نبینند، از خودم خجالت کشیدم و دور شدم... دور شدم...

در مفهوم " دور شدن " غرق شدم آنقدر که مسیرم را گم کردم  و " گم شدم" و باز هم تمام راههای ذهنم به تو ختم شدند! به تویی که "دور شدی" و خودم که با دورشدنت " گم شدم"...

 

سهم تو از بودن من

            خنده و شادیم

            روز و شب

              خواب و بیداریم

   جوانی ام شوق زندگانی ام

 

سهم  من از بودن تو

          خاطراتت عکسهایت

              روی قران دست خط زیبایت

                                                     قطعه سنگی بر مزارت

      برصورت قلبم عشقی با داغ

              در رگ روحم مرگ با اشتیاق

 

سهم من از رفتن تو

           ماندن و دور از تو پوسیده شدن

                                             قصه ای جذاب برای بازگو شدن

         پیراهنی با ستاره هایی بر دوش

             هم نفسم هر شب به رنگ بوی تو

                   برای درخواب با تو همراه شدن

 

روزها

                 مرثیه    مرثیه   مرثیه خواندن

شبها

                 مرثیه    مرثیه    مرثیه   نوشتن

 

در اوج ازدحام تظاهر

      فراموش شدن و نترسیدن!

 

سهم تو از ماندن من

        پرواز تا اوج بخشایش و چیدن ستاره

      گذری جاوید از عشق

            در رگ روحت

         اشکهای مرا هرشب دیدن دوباره

 

سهم زندگی چیست اما؟

       از بودن و نبودن ما؟

       قصه ای تکراری   معمایی بی پاسخ

           بهانه ای برای فراموشی برای مهرورزی

          اگر ندانند و بدانند آدمها‌ !...

 

 

مکرر شو!

نه

تو را از حسرت های خویش بر نتراشیده ام:

پارینه تر از سنگ

ترد تر از ساقه تازه روی یکی علف.

 

تو را از خشم خویش بر نکشیده ام:

ناتوانی خِرد

 از برآمدن.

گر کشیدن

 در مجمر بی تابی.

تو را به وزنه اندوه خویش بر نسخته ام:

پرّ کاهی

 در کفّه حرمان،

کوه

 در سنجش بیهودگی.

 

تو را برگزیدهام

رَغمار غم بیداد.

 

گفتی دوستت می دارم

و قاعده   دیگر شد.

 

کفایت مکن ای فرمان «شدن»

مکرر شو

مکرر شو!

 

 

 "احمد شاملو"

 

 

ماه تو

خوش به حال آمهایی که رسالت خود را در قبال عزیزان پر کشیده شان - این میبینند که سنگ قبر گرانقیمتی بر خاک آرامگاه تنشان بنهند و... رسالتی بر دوش روح خود در برابر روح عاشق آنها نمی نهند. خوش به حال آنها که بار روح خود را سنگین نمی کنند و تنها به فکر رسالت اندامشان درین دنیا هستند و بس...

شاید تو هم تعجب کردی که چرا میگم خوشا به حال آنها؟؟؟؟

پاسخش را تو میدانی...

 

اسیر است امشب ماه
در قفس تنهایی من
سرد نیست اما
گرم است و پرشور
سرشار از آیینه های تو در تو

و در آن ماه است و من


ماه من غمگینانه گله دارد از من
       - به کدامین گناه محبوسم  اینجا
           آسمان عشق کجا و این سقف کوتاه تر از بیداری کجا؟
               باز کن بندهای مرا

 

 


من اما در سکوت نگاه خویش
می پرسم از ماه این راز را:
          - آنکس که تو را داد به من
          آن بزرگ مردی که فتح کرد
          اوج مرا
          و رسید به تو
           به تو ای ماه
          و روشنی افروز شبم کرد تو را


           آنکس که یادگاری داد به من
           مهتاب تورا


         امیر مسلکی تنها
          کجاست امشب که نیست؟
          و هست و پنهانست در اشکهای ما؟

ماه در زندان و من زندانبان او
ماه از سکوت شرمسار خویش محزون
من از شرمساری روح ساکت مجنون

 صبحدمان سر زد

 ماه از قفسم پر زد

 

مولانا

در خانه غم بودن از همت دون باشد

وندر دل دون همت اسرار تو چون باشد؟

بر هر چه همی لرزی می دان که همان ارزی

زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد

آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد

وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد

+++++++++++++++++++++++++++++

نان پاره ز من بستان ! جان پاره نخواهد شد

آواره عشق ما آواره نخواهد شد

بیمار شود عاشق اما بنمی میرد

ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

 

 

بگو کجاست؟

سلام امیر عزیزم

امروز سومین ماهگرد رفتنته. یادم افتاد به سومین ماهگرد عروسیمون!!! راستی حواست هست که ما سالگرد عروسیمونو ندیدیم؟

 

کجارفت هستی تو؟

بگو کجاست؟

که در عکسهایمان نیست

نه در کنار ستونهای پرعبرت کورش

نه در دیوارهای بی روزن زند

نه حتی در میان سکه های پرحاجت حوض حافظ

نه در پله های پر شوکت سعدی...

 

کجارفت هستی تو؟

بگو کجاست؟

که در خانه مان نیست

نه در کنار این پنجره تهی

نه در منظره آن کوههای عابد

نه در کوچه ها و نه در میان شب تابهای خاموش

نه حتی در میان هیاهوی کودکان سرگرم بازی

که همبازیهای شیرین کودک رویایمان بودند

نه در صدای زندگی همسایه هایمان

که آنروزها حدیث خوشبختیمان بودو

این روزها

حدیث خوشبختیشان است

سکوت خانه ما

 

کجارفت هستی تو؟ بگو کجاست؟

که در حلقه پر نگین پیوندمان

گرمی اش نمی سوزاند

 انگشتم را

که در نام شایسته ات در اوراق شناسنامه ام

  سایه اش آرام نمی کند

اضطرابم را

 

تنپوش تو پوسیده دیگر زیر خاک

در تهی خانه ای به نام قبر

دیگر نمی دهد اشارتی به من

به روزهای زنده بودن تنت

به روزهای زنده بودن روحم

 

فضایی هست میان کهکشانهای خواب

در راه شیری تخیل

که ستاره های هستیت می درخشند هنوز

باغیست آنجا

یک فصل صورتی

آنجا که نیلوفرهای هستیت

از میان مرداب زمان

می رویند هنوز

 

راستی بگو ای هستی من

ای مثل من خسته از سرگردانی و ویرانی

این شبها که شب فروزت

الماسهای صورتی احساسند

از کدامین ستاره می خوانی؟

قصه های شب دلتنگیم؟

عزای ما

خلق مرده پرست

دسته دسته مینشینند بر مزار ما

 

چشمهاشان خالی از عبرت

 لبریز از ترحم نه به خویش

 اشک ریزانند در عزای ما

ای عجب دوست و دشمن

                 هر دو یکسان میزنند بر سر و دست

        بس مدیحه میسرایند

     در فضیلت های ناپیدای ما

   ای بسا زنده که پیش چشمشان

  جان میدهد از بی کسی

  تا به خاکش نسپرند اما

  نمی گردد عزیزی هم سر و هم پای ما

                                       (مریم عارف)

 

آخرین اندیشه تو

آن لحظه بزرگ

که باشکوه ترین حقیقت زندگی

چهره گشاد بر روح تو

آن اولین ثانیه ها

که زمین زیر پاهایت و آسمان در کشاکش بالهایت

و فرشته مرگ روبه رویت

دست دراز کرده بود به محبت

چه موج میزد در اندیشه ات

سقف خانمان را دیدی

که بر سر من خراب میشود

یا که شاید

قایق کاغذی آرزوهایمان را

که در تلاطم اقیانوس غم هجرتت

محو میشود

خاطرات کودکی در آغوش مادرت

 گم شدنها و پیدا شدنها

نوجوانی – جوانی

گشتن و رفتن و رسیدنها

چه موج میزد در دریای اندیشه ات آندم

آن دم شیرین به ساحل رسیدن؟

گاه میپرسم از تو

در واپسین نفس معطرت

که دست نهادی در دست فرشته ات

جایی داشتم در اندیشه ات؟

من که چادر نشین بودم

چادر نشین ساحل قلبت

خاطرت هست اینبار

در لحظه ی گم شدنت از دنیای ما

و رها شدنت از بندهای ما

من بودم که یافتمت؟

من بودم که سدی ساختم از تخیل

در برابر هجوم سیل این باور

که شکستی پیمان

که شکستند پیمان

پیمان تو شکستنی نیست

هستی تو نیز

خاطرت هست که من بودم

که رها نکردم رشته هستیت را

و باور نکردم شناسنامه باطل شده ات را

که شناسنامه روحت باطل ناشدنیست

و میراث عشقت تقسیم ناشدنی

شناسنامه باطل شده و ارث تقسیم شده

برای دیگران

همان یک دم اندیشه ات

در واپسین دم عروجت

به یاد من و آخرین بوسه ام

برای من

ارکیده

شعر بسیار زیبای زیر را دوست و همراه عزیزم ارکیده سروده که دلم

نیومد اینجا نیارمش.

از اینهمه  درک لطیفت سپاسگزارم.

 

آمدنت مرا عاشق کرد
آنگاه که
در سیاهی نگاه مهربانت محو شدم
و ...جز تو ندیدم
و رفتنت مرا شاعر کرد
آنگاه که
از تو گفتن و از تو نوشتن
راز خلوت شبهای تارم شد
و مرثیه ی دلتنگی
حدیث قلب سوگوارم
آری
مردن تو مرا شاعر کرد
و من نمیدانم
حالا که نیستی و هستی
عاشقی شاعرم
یا شاعری عاشق
و شاید...هردو
...
مرگ تو مرا شاعر کرد....

 

آنروزها که تو بودی...

 

آنروزها که تو بودی

    باران شادی بر دشت زندگی میبارید

    خورشید اندوه درپشت ابرشادی میتابید

     قدرت در ناز من بودونیاز تو

    وثروت در دستهای ما بود و

      در دوردستهای آرزو

 

خدای مهربان

جایی در آسمان

به کار طراحی سرنوشت بود و

به شوق تماشا

 

آنروزها که تو بودی

    ذهن من میگشت هر روز

     راز زیبایی و جوانی را

     راز یک زندگی جاودانه را

 

آدمها هم مهربان بودند

سرگرم روزها و شبهایشان

دلبسته املاک و بچه هایشان

 

اما...

چرخ و فلک زمان

چرخ آنروزها را چرخاند

آنروزهای با توبودن

برای تو بودن

آنروزهای غافل از هر چه از غم سرودن

آنگونه چرخاند که مستمان کرد

مست این چرخش بی وقفه

مست این پرش بدون مانع!!!

        و ناگهان یعد از طلوع آفتاب

            خورشید داغ جلوه نمود

تابید و سوزاند

مزرعه ی پر بر و بار آرزوهایمان را

ارزوهای کودکی جوانی میانسالی

آرزوی پدر شدن تو

آرزوی مادر شدنم برای کودک تو

برای همایون تو ...

میراث ما را برای آدمیان غم زده

غم نهاد

یک غم تکراری ...

 

این روزها که تو نیستی

      خورشید اندوه بی رحم و پر تابش

       ابر شادی گم کرده راه

        در گردش

      در دست خداست قدرت

      و خدا جایی میان آسمان و زمین

       در خلوت ماست

 

این روزها که تو نیستی

ذهن من میگردد هر روز

در خواب و بیداری

راز مرگ را

راز خداحافظی

راز یک هجرت جاودانه را

 

             آدمها هم... نپرس!!!

                   مهربان و سرگرم روزها و شبهایشان

                   دلبسته املاک و بچه هایشان...

 

قلب تو

قلب تو با من

آشتی تر بود از من

آنجا که با هر تپش مهربانش

از راز مهرش در گوش من سرود

 

قلب تو با من

محرم تر بود از من

آنجا که رازهای مگو را

درگوش جان من

می گفت و می گریست

 

قلب تو با من

آشناتر بود از من

آنجا که از تپش وامانده شد

دید و شنید که جان من

با همه بیگانه شد

 

قلب تو با من

بخشنده تر بود از من

خانه کرده بود روح من در آن

در آشیانه روح تو

آنجا که خدا تورا آفرید

از روح خود در قلب تو دمید

 

 

آخر خط

کل شیء هالک الا وجه