از منزل کفر تا به دین یک نفس است
وز عالم شک تا به یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است
آره من اینقدر ضعیفم که با همون یک نفس
امیر که بر نگشت از عالم یقین به
عالم شک رفتم
و شاید هم کفر!
من خیلی ضعیفم!!!...
من همین یک نفس از جرعه جامم باقیست
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
برآنم امشب که بسرایم
برآنم امشب که بنوشم
که سر مستیت باشد از مینای عشق
من سردم است و از گوشوارهای صدف بیزارم...
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار «آن شراب مگر چند ساله بود؟»
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت های مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟
.
.
آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد؟
.
.
به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد»
گفتم: «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم»
.
.
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است.
.
.
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می کنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند.
.
.
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی.
نگاه کن که چه برفی می بارد...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود
و در تنش فوران می کنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
(فروغ فرخزاد)
حقیقتی وجود نداره... انگار همش خوابه کابوسه ... تمام زندگی... ایکاش راهی برای گریز پیدا میشد
می دهم جان از هجوم بغض خود
تا بگیردشاید این جان مرا
این بغض تازه هنوز
تسلیم هستم بر قدرت بی حد این بغض غمین
سر ندارم تا نهم بر درگاه حق از تسلیم
حتی هنوز
خنده می آید بر لبانم باز هم ای عجب
می کندحیران مرا دلخوشی های دلم باز م هنوز
عابری می گفت شعری بگو وصفی شود داغ دلت
عابران نیز دانستند که من داغم هنوز
می نویسم تا بخوانی تو تنها رنج مرا
زنده ام با خیال زنده بودنت
با گذشت چهل روز هنوز
سلام بهونه قشنگ من برای مردن
میدونی دیگه نمی خوام به این فکر کنم که هرگز نمی بینمت اصلا دیگه نمی خوام حتی فکر کنم.
هنوز هم اسم تو توی لیست تلفنهای گوشیم اول همه ست. هنوزم واست اس ام اس میدم.
هنوزم واسه تو توی یاهو آف میذارم
هنوزم وقتی میرم خونه با تو حرف میزنم و منتظر میمونم تا تو زنگو بزنی و بیایی خونه هنوزم
وقتی از اون کوچه رد میشم دستتو میگیرم و محکم فشارمیدم
سحر نازنینم!
شعر قشنگ و غمگینتو خوندم و با اجازت گذاشتمش اینجا.
فقط به این فکر کن که همه ما آدمها چاره ای جز زندگی
کردن نداریم ما حتی اختیار اینکه زمان مرگمون را
انتخاب کنیم نداریم... به اجبار می آییم این دنیا و
به اجبار هم می ریم ما هیچ اختیاری نداریم
اما...
بگذریم ... نمی خوام حرفای تکراری بزنم.
فقط تو رو خدا اگه امیر رو دوست داری همه سعیتو بکن که
از زندگیت و از این فرصت کمی که هممون داریم خوب
استفاده کنی و لذت ببری و امیدوار باشی همین.
هممون دیر یا زود میریم پیش امیر و اونم اونجا منتظر ماست
که با دست پر بریم پیشش.
هر وقت دلت واسش تنگ شد تو هم مثه من چشماتو ببندو با
چشم دلت بهش نگاه کن مطمئن باش که هر وقت اراده کنی اون
میاد پیشت و باهات حرف می زنه
مواظب خودت باش
Alone to cry
Alone to laugh
Alone to smile
Alone to frown Alone to live
Alone to die Alone to wander
Alone to discover Alone to learn
Alone to live Alone in pain
Alone in hurt Alone in joy
Alone in the morning Alone in the night
Alone in the afternoon Alone in this life
Alone in this world Alone in boredom
Alone in knowledge Alone in this state
Alone with people Alone right now
Alone when I was born And alone when I will die
Alone walking through life No one will know how I live
No one will know who I am
No one will ever get to know me
I am always alone
To do everything on your own
To live with no recognition To share my pride with no one
Wanting to have someone To live my life with But for nowI will continue alone
And all alone
دوباره من تنها
من بی تو
دوباره دور از تو
دور از تو
وشیارهای روی گونه ها
ازعبور ممتد اشکها
منم
مینای شکسته
از هجوم بغضهای وحشی
آیینه ای خورد شده
بر هم ریخته
آیینه ای که روزگاری شاید
بی انعکاس عشق تو
جام خاک گرفته ای بیش نبود
آری
تو آن شاهزاده سوار بر اسب
که آمدی
با چشمهای همیشه تر و خشن
با قامتی بی نظیر
و آغوشی گرم و بی پروا
نفسهایی زاینده و زنده
و قلبی
که سرنوشت مرا رقم زد
و پیروزی تورا
همیشه می شنیدم
آری
همیشه می شنیدم
تپش قلب تو در جان من
طنینی می انداخت
که پژواک مرگ بود
چرا باور نمی کردم؟!!!...
(چه امیدواری بیهوده ای بود به مهربانی چیزی بنام خدا...)
و هنوز هم شاید
حتی بعد از مرگ تو
واین زنده بودن بی رحم و آلوده
(به راستی هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خویش بر نخواست که من به زندگی نشسته ام.......)
و حالا، اکنون، امروز، این لحظه
از آن آغوش و نفس و صدای گرم
از آن چشمهای جاری و نگاه عمیق
از آن خنده ها و مستی ها
از آن کوچه بلند پر درخت پر خاطره
از آن خانه عشق و عشقبازی
از آن شانه های محکم و مهربان و تنها پناه
از آن اشکها حتی
از آن آخرین بوسه خداحافظی
از آن نگاه پرشتاب آخر
صدای در
و گامهای آخر
آخرین سیب
یک سنگ قبر مانده و یک قاب عکس
برای من
وچشمهای همیشه ورم کرده خود
از شرم ناتوانی روح
تا شبها بر بالش همیشه خیس وعطر آگین از عطر سر تو
بر خواب روم
تا شاید رویای یکبار دیگر شنیدن صدایت را
فقط یک بار دیگر
فقط یک بار دیگر
ببینم
و کابوس دل کندن از تو
و بستنش به این دنیا و آدمها
و بویناکی دنیایشان!
و باز هم صبح دروغین و
تکرار این سوال
باهرنفس
هر ثانیه
هر دم
که چگونه؟
طبق کدامین قانون این طبیعت خشک بی قانون
نفسهای من بدون نفسهای تو
هنوز هم
هنوز هم
بی پروا و گستاخ
به ریه های من راه می یابند
و حالا اکنون امروز این لحظه
از آنهمه
سنگینی بار این جسد بر دوش روح خسته
هست و
پیامهای تسلیت!
هر روز بی معنا...
من بقای عمر نمی خواهم
اگر زنده بودن بار این جسد بر دوش است تنها
من عبور این قافله را نمی خواهم
پیامهای تسلیت
هر روز بی معنا
تنها تکرار حزن انگیز این معناست
که من بی تو "هستم"
نفسی هست هنوز
نه
نه
این من بی تو نیستم که نفس را به درون این جسد میکشم
این نفسها هستندکه با عبور بی وقفه خود
این جسد را بر دوش روح من می کشند
این روح یاغی
روح عصیان کرده، رمیده
که آخرین بوسه تو
آخرین پرستش الهی او بودنیز!
و تو رفتی و صدای در
وطنین آخرین قدمهای تو
آخرین پژواک اذان در گلدسته های زنده بودنم بود !
دیگر آرزویی در سر نیست
وترسی هم نیست
از فروریختن صاعقه بر پیچک نیلوفری آرزوهایم
دیگر آرزویی در سر نیست!
نیست
این بنده یاغی کور
بیننده هیچ حکمتی و هیچ خیری نیست
دیگر این روح بنده ی کسی نیست...
آری
نازلی خیالهای آشفته و زیبای شاملو
بودن به از نبود شدن نیست
بهاری در کار نیست
آخرین بوسه تو
در سیصدو شصت و پنجمین روز
آخرین بهار بودو
آخرین سوگند
این تن بی جان مرا
بی تو
بی دستهای نوازشگرتو
بی لمس لبهای تو
خاک پذیرنده بهتر
خاک آفریننده آرامتر
در خاک سر بر سینه تو
سینه ی در خاک آرامیده تو
زیباتر
آنروز
عاقبت
آندم
وقتی عبور ناگزیراشکها از گونه های این تن بی روحم
و از گونه های روح ناتوانم
روح سوخته و نالیده ام
آبشاری ساخت مارگون از صورت عاشقم
عاشق تو
آنروز
عاقبت آن لحظه شیرین
که قلب من از تکراررنج آن صحنه
که تو بر خاک آرامتر از ابدیت خفتی
و آبروی مرگ را بردی
و آن سنگهای سیاه کثیف
وخاکهای بی رمق می غلطیدند
بی هدف و پر عطش
بر سینه تو که آرامگاه من بود
آنروز می رسد که قلب من
مغلوب روح سوخته ام خواهد شد
و خاک خواهد شد
و نفسها نیزراهی نمی یابند
...من نیز خواهم مرد
و ما با هم می پوسیم
نه دور از هم
سر بر سینه هم
ما پاک سوختیم....