گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

درنا

اومدم بنویسم:

 ... پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت درناها ...(احمد شاملو)

 ... پر پرواز ندارم اما دلی دارم و حسرت درناها ...

اما منصرف شدم

فکر کردم

پر پرواز ندارم؟!

حسرت درنا دارم؟!

دلی دارم؟ که حسرت درنا داشته باشم یا نه؟!

حسرت یعنی چی؟ درنای زندگی من چیه؟!

دل من کجاست؟

که هم هست و هم نیست؟؟...

منصرف شدم

هر چی نوشتم را پاک کردم و از نو نوشتم

 زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست ...

اما ندایی توی ذهنم نمی ذاره که حتی این جمله را تمام کنم

با پوزخند بهم میگه: مطمئنی دیرینه پابرجاست؟؟؟!!! مطمئنی؟

صدای ندای درونم توی گلدسته های ذهنم می پیچه ... مطمئنی؟؟!!!

و من باز هم فرو میروم در تصویر خودم در آیینه های تو در توی تنهایی ام و گم میکنم دوردستم را

و...

 تسلیم این ندا میشم

زمزمه میکنم زیر لب فریاد میکشم...

خوشاپرگشودن

خوشا رهایی...

         گمگشته دیار محبت کجاست؟؟

نام حبیب هست و نشان حبیب نیست!

آه...

این پرنده

دراین قفس تنگ نمی خواند...

من همین یک نفس از جرعه جامم باقیست ...

ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی...

اخرین جرعه این جام تهی را...

همه میپرسند چیست در زمزمه مبهم اب؟؟؟؟چیست؟؟؟ چیزی هست؟؟

مرگ من سفری نیست هجرتیست از سرزمینی که دوست نمی داشتم

کل نفس ذائقه الموت...

                         من فدای تو

به جای همه گلها تو بخند

هرگز حدیث حاضر وغایب شنیده ای

خودم آنجا  دلم...

پژواک ندای ضمیرم آیینه هارا شکست و ...من هنوز نمی دانم شکستن چه رنگیست؟!

اینه میشکنه هزار تکه میشه

اما باز تو هر تیکه اش عکس منه

عکسا با دهن کجی بهم میگن

چشم امید ببر از آسمون...

دیگر تمام شد آنهمه!

هی تو از انتظار آدمی و پری ...

من هنوز نمی دونم انتظار چه رنگیه! یکی به من بگه من چه رنگی شدم؟!