پس از تو پیشانی ام
شبیه شب شد
وشهاب باران سرنوشت
چشمهایم شبیه کسوف شد
وسایه سنگین خورشید داغ
گونه هایم شبیه آبشار
و ردﱢ شوریده اشکها
و لبهایم
بعد از تو
شبیه مرثیه شد
به رنگ سنگ مزارت
از بس که لب گزیدم و آه کشیدم تورا
از نامردمی ها
ذهن من شبیه سیگار شد
می کشم! می جوم!
دود میکنم لحظه هایم را
با "خاطرات"
خسته از صدای فرهاد
و ناله نی
دستهایم پاهایم
شبیه بادبادک کودکیم
خسته از تن
شوق پرواز شد
مرثیه تو را ای یار
پا به پای آبشار رویاها
می گریم
و در شب شهاب باران سرنوشت
بر لب حوض بی آب
بی ماهی
همچو سیگاری تر!
بر سر مزارتو
دود میکنم
شعرم را...
اگر رنگ آتشین عشق را نمی شناختم با تو آتش گرفتم!
اگر رنگ صورتی احساس لطیف دوست داشتن را نمی شناختم- با تو از بر شدم
اگر رنگ سبز گذشت را نمی شناختم - با تو سبز شدم و شکفتم!
و...
اگر رنگ سیاه ماتم و مصیبت را ندیده بودم هرگز! بی تو سیاه پوش شدم...
به پرواز شک کردم و بی تو در دود حریق جنگل سوخته پرواز کردم
مثل ققنوس سوختم و آغاز کردم...
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانههایم
از وبال ِ بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانهی گرگ و میش
شبکور ِ گرسنهچشم ِ حریص
بال میزد.
به پرواز
شک کرده بودم من.
□
سحرگاهان
سِحر ِ شیریرنگی نام ِ بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که میشکفت گفتم: «شوق ِ دیدار ِ خدایات هست؟»
بیکه به پاسخ آوایی برآرد
خستهگی باززادن را
به خوابی سنگین
فرو شد
همچنان
که تجلّی ساحرانهی نام ِ بزرگ
و شک
بر شانههای خمیدهام
جاینشین ِ سنگینی توانمند ِ بالی شد
که دیگر بارَش
به پرواز
احساس ِ نیازی
نبود.
(احمدشاملو)
روز مادر را به مادر نازنینم که قلبش شکست اما ایمانش نشکست با نهایت سپاس و ستایش تبریک میگم.
روز" زن" – هفته " زن" و...
تمام راه به صورت زنی خیره شدم که در پشت نقاب آرایشی زیبا و لبهایی به ظاهر خندان – شکسته شدن غرورش را- در میان زنان "خوشبخت و ثروتمند و شاد" دیگر – پنهان میکرد و یکی یکی لوازمی که برای فروش به مترو آورده بود را به آنها نشان میداد که شاید گوشه چشمی از آنها ...
آن " زن" یک " زن " بود! یک "مادر" بود! ... نگاه من اذیتش میکرد ونهایت تلاشش را میکرد که چشمهایش من را نبینند، از خودم خجالت کشیدم و دور شدم... دور شدم...
در مفهوم " دور شدن " غرق شدم آنقدر که مسیرم را گم کردم و " گم شدم" و باز هم تمام راههای ذهنم به تو ختم شدند! به تویی که "دور شدی" و خودم که با دورشدنت " گم شدم"...
سهم تو از بودن من
خنده و شادیم
روز و شب
خواب و بیداریم
جوانی ام شوق زندگانی ام
سهم من از بودن تو
خاطراتت عکسهایت
روی قران دست خط زیبایت
قطعه سنگی بر مزارت
برصورت قلبم عشقی با داغ
در رگ روحم مرگ با اشتیاق
سهم من از رفتن تو
ماندن و دور از تو پوسیده شدن
قصه ای جذاب برای بازگو شدن
پیراهنی با ستاره هایی بر دوش
هم نفسم هر شب به رنگ بوی تو
برای درخواب با تو همراه شدن
روزها
مرثیه مرثیه مرثیه خواندن
شبها
مرثیه مرثیه مرثیه نوشتن
در اوج ازدحام تظاهر
فراموش شدن و نترسیدن!
سهم تو از ماندن من
پرواز تا اوج بخشایش و چیدن ستاره
گذری جاوید از عشق
در رگ روحت
اشکهای مرا هرشب دیدن دوباره
سهم زندگی چیست اما؟
از بودن و نبودن ما؟
قصه ای تکراری معمایی بی پاسخ
بهانه ای برای فراموشی برای مهرورزی
اگر ندانند و بدانند آدمها !...