می دهم جان از هجوم بغض خود
تا بگیردشاید این جان مرا
این بغض تازه هنوز
تسلیم هستم بر قدرت بی حد این بغض غمین
سر ندارم تا نهم بر درگاه حق از تسلیم
حتی هنوز
خنده می آید بر لبانم باز هم ای عجب
می کندحیران مرا دلخوشی های دلم باز م هنوز
عابری می گفت شعری بگو وصفی شود داغ دلت
عابران نیز دانستند که من داغم هنوز
می نویسم تا بخوانی تو تنها رنج مرا
زنده ام با خیال زنده بودنت
با گذشت چهل روز هنوز