"اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی که چنان بدانی...
من درد مشترکم
مرا فریاد کن."
شاملو
مترسک مجنون گندمزا ر بود و گندمزار لیلی بخشنده مترسک
کشاورز مهربان و پر تلاش ماهها برای این محصول پر بار زحمت کشیده بود و یک روز
غافل از این دلدادگی مترسک و گندمزار دم صبح بعد از نماز و
سپاس خالق اینهمه نعمت
داس به دست قدم به گندمزار گذاشت...
"از داس درو گر وقت هیچ روینده را زنهار نیست"