گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

گمشده

ساعت شش بود

وساعت شش ماند

تمام عقربه های دنیا روی ساعت شش

خشکشان زده بود

چشمهای مادرت بر راه

نگاه مادرم در بهت زدگی خواهرت

وفریادهای من در گوشهای سنگین آسمان

... زمان ایستاده بود

دیگر زمین نچرخید و ستارگان

خشکشان زده بود

برگهای درخت دلخوشی های دخترکی که می پنداشت

عاشق توست

وشط پر خون رگهای قلب مهربانت

خشکشان زده بود

صدای مادرم که میگفت خواهرت بیوه شد

هق هق آرام پدرم بر شانه لرزان بابا

خنده کودکانه  سروش و شعرهای ناسروده سحر

و حتی

شکرگزاری غریبه ای که می گذشت از کوچه ما

بر درخت کهنسال بی سایه بی میوه بی برگ

که ریشه اش هست هنوز!!!

و خلسه معلق من در ساعت شش

خشکشان زده بود

ضربه تبر باغبان بود؟ نمی دانم

آتش یک خاکستر کهنه آه بود؟ نمی دانم

هرچه بود خوب بر ریشه های درهم گره خودمان زد

ریشه تو رابرد و در آسمان کاشت

و سرنوشت ریشه مرا

چشم به راه باران - آسمان

عبور دوباره باغبان و شاید طوفان

رقم زد

باغبان زد و رفت و برد و ندید ضجه باغ را

نه قرآن نه ایمان و نه حتی پیمان پیامبران

چشم بست و به راه آسمان رفت

گلدان نو مبارک گل زیبا

ریشه در آسمان دواندی ورفتی تا عرش

اما قرارمان ساعت شش که یادت نرفت؟

ریشه های فولادی من اینجا درون سنگ

و ریشه های ابریشمی تو آنجا در آسمان

موازیانه تا مرگ

رسیدنی در کار نیست

رفتن - تنها رفتن و نرسیدن

سفر پوچی در امتداد عقربکهای در سماع ساعت

که فقط می چرخند و هرگز نخواهند رسید

اما

شاید هنوز باشد میان ریشه های ما ریسمانی

من خاکی و تو سرو آسمانی

ریسمانی از تار و پود عشق

یک عشق گمشده

ریسمانی که در خلسه معلق باغ و گردش دوار عقربه

میان اشکهای من و خنده های تو

و حکمت خدا

گم شد