گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

مرگ نازلی

                                             مرگ نازلی
 
 
ـ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.

در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر.

دست از گمان بدار!

با مرگ نحس پنجه مـیفکن!

بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار . . .»

 

نازلی سخن نگفت؛

سرافراز

دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت . . .

  

«ـ نازلی! سخن بگو!

مرغ سکوت، جوجة مرگی فجیع را

در آشیان به بیضه نشسته ست!»

 

نازلی سخن نگفت؛

چو خورشید

از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت . . .

 

نازلی سخن نگفت

نازلی ستاره بود

یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت . . .

 

نازلی سخن نگفت

نازلی بنفشه بود

گل داد و

مژده داد: «زمستان شکست!»

و

رفت . . .

                                          (احمد شاملو)