سحر نازنینم!
شعر قشنگ و غمگینتو خوندم و با اجازت گذاشتمش اینجا.
فقط به این فکر کن که همه ما آدمها چاره ای جز زندگی
کردن نداریم ما حتی اختیار اینکه زمان مرگمون را
انتخاب کنیم نداریم... به اجبار می آییم این دنیا و
به اجبار هم می ریم ما هیچ اختیاری نداریم
اما...
بگذریم ... نمی خوام حرفای تکراری بزنم.
فقط تو رو خدا اگه امیر رو دوست داری همه سعیتو بکن که
از زندگیت و از این فرصت کمی که هممون داریم خوب
استفاده کنی و لذت ببری و امیدوار باشی همین.
هممون دیر یا زود میریم پیش امیر و اونم اونجا منتظر ماست
که با دست پر بریم پیشش.
هر وقت دلت واسش تنگ شد تو هم مثه من چشماتو ببندو با
چشم دلت بهش نگاه کن مطمئن باش که هر وقت اراده کنی اون
میاد پیشت و باهات حرف می زنه
مواظب خودت باش
Alone to cry
Alone to laugh
Alone to smile
Alone to frown Alone to live
Alone to die Alone to wander
Alone to discover Alone to learn
Alone to live Alone in pain
Alone in hurt Alone in joy
Alone in the morning Alone in the night
Alone in the afternoon Alone in this life
Alone in this world Alone in boredom
Alone in knowledge Alone in this state
Alone with people Alone right now
Alone when I was born And alone when I will die
Alone walking through life No one will know how I live
No one will know who I am
No one will ever get to know me
I am always alone
To do everything on your own
To live with no recognition To share my pride with no one
Wanting to have someone To live my life with But for nowI will continue alone
And all alone