گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

گفتی دوستت می دارم و...قاعده دیگرشد

تمام لحظه های سعادت می دانستند که دستهای تو ویران خواهد شد

آخرین بار

شبه قدره و مادرم باصدای تلویزیون احیاگرفته منم نشستم پای کامپیوترم اما  حواسم به صدای جوشن کبیره

برمیگردم به کودکی و نوجوانی و پاکی  شبهای احیا....

اللهم انی اسئلک یا رب...

دلم میخواد برای همه دعا کنم برای همه اونهایی که شاید ازشون بیخبرم

برای تو عزیزی که همین چند روز پیش با  عصبانیت دلمو شکستی و گفتی برو!

توفرودگاه بود داشتی میرفتی, داشتم میرفتم اما گوشهای تو هیچ چیزو نمی شنید اما میدونی با تمام وجود بابامو تحسین کردم.میدونی چرا؟ کاش بدونی...

دعا میکنم برای تو عزیزی که شنیدم رتبه ات حدود6000 هزار شده دعا میکنم جایی که حقت هست قبول شی

یادمه اونروزها که تازه دائی ات  فوت کرده بود حرف از پوچی دنیا میزدی

وقتی رتبه اتو شنیدم یه لحظه دلم لرزید که نکنه تو اون افکار نادرست موندی و کسی نتونسته کمکت کنه

تو شایسته بهترین ها بودی اگر میگذاشتند!...

دعا میکنم برای تو

تویی که هروقت میخوام برات دعا کنم آخرش میرسم به خودم! و اونموقع است که سکوت می کنم و باز هم غرق میشم تو نقطه چین های ذهنم

تو لحظه های کات شده دفتر خاطراتم ...

ازگوشه ی ذهنم صداهایی میشنوم صدای گریه

گریه یک شاهزاده خانم تنها که توی قصر رویاهاش محبوس شده

قصری که هیچ وقت وجود خارجی نداشت، اما برای شاهزاده تنها مکان امن بود که توی لحظه های طوفانی که صخره ها هم خورد شدند، ستونهاش دوام آوردند

شاهزاده خانم از تنهایی قصر خسته شده، اما تو بهش گفتی ماده پرست نباش

نخواه که اجسامو داشته باشی ، همین رویای محکم از هزاران واقعیت بی ثبات بهتره

تو راست می گفتی

اما قصر شاهزاده خانم دیگه داره محو میشه

(میدونی توی رویای آدم هیچ وقت چیزی خراب نمیشه همه چیز فقط محو میشه)

قصر محو میشه و شاهزاده خانم کم کم داره متوجه میشه که از اول شاهزاده نبوده !

یه زن معمولی بوده! یه "زن"

بازم بغضم شکست و بازهم وقتشه که این صفحه رو ببندم بدون اینکه ذخیره اش کنم

میدونی این باره هزارمه که مینویسمو به نقطه بغض که میرسم تصمیم میگیرم محوش کنم

اصلا نمی دونم این نوشته های سطحیو میخونی یا نه؟ آخه تو کجا و من کجا؟

خدایا !

شاید انگشت شمار باشند بنده هایی که معنای واقعی تسلیم شدن به حکم تورو فهمیده باشند

من فهمیدم

خدایا توی این شب وقتی میگم تسلیمم , "س" تسلیم توی سلولهام چنان میپیچه که انگار یه زندانی بعد از 30 سال حبس آزاد شده و کنار دریا داره دوان دوان به سمت آب میره

خدایا تسلیمم

تسلیم خواسته تو

تسلیم حکم تو...

مامان داره صدام میکنه میگه بیا با هم جوشن بخونیم

اما نمیتونم برم خدایا

چون فقط کافیه ثانیه ای بیامو بشینم کنارت و بخوام باهات درد دل کنم

ثانیه ای کمتر

طوفان درد از عمق وجود م سر باز میکنه و طغیانی میکنه که امانمو میبره

که مامانمو میشکنه

خدایا منومعذور بدار ازاینکه باهات درد دل کنم

از اینکه بهت نزدیک بشم و صمیمی بشم

بذار تا لحظه مرگ درد من با خودم باشه خودم تنها

بذار فقط برای شکرگزاری با هر نفس یادت کنم

سپاس

سپاس برای تمام تحولات بینهایت عمیق و مثبت و بزرگی که در این دو سال داشتم

برای موفقیتهایی که کمترین تاثیرش این بود که حالا همه اونهایی که یه روزی دلشون برام  میسوخت!!! حسرت زندگیمو میخورن و به خودشون اومدند و به زندگی خودشون

سپاس

این آخرین نوشته است

و اخرین بار که به این کلبه دوست داشتنی ام اومدم

هستم با شما دوستان صمیمی و همیشگی


 

شبانه...

... اگر بگویم که سعادت

حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛

اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد

چنان چون دریاچه ئی

که سنگی را

ونیروانا

که بودا را.

 

چرا که سعادت را

جز در قلمرو عشق باز نشناخته است

عشقی که

به جز تفاهمی آشکار

نیست.

بر چهره زندگانی من

که بر آن

هر شیار

از اندوهی جانکاه حکایتی می کند

آیدا!

لبخند آمرزشی است.

نخست

دیر زمانی در او نگریستم

چندان که،چون نظری از وی باز گرفتم

درپیرامون من

همه چیزی

به هیات او در آمده بود.

آنگاه دانستم که مرادیگر

از او گزیر نیست.  

  

"احمد شاملو" 

 

پی نوشت:  هم اتاقی دوران دانشجویی بود. دختر عجیبی بود. یه جورایی انگار همزاد من بود! 

با اینکه خیلی با هم صمیمی نبودیم اما آگاهی خاصی از روح همدیگه داشتیم و... هنوز هم ...

 روی دیوار اتاق کنار تخت خودش نوشته بود:   

عشق بر سه مرحله آمد: 

اول راستی 

دوم مستی 

سوم نیستی 

 

کاش الان اینجا بود و بهم می گفت من کدوم مرحله ام که ... 

 

پ.ن2:  

"می به قدح ریختی 

فتنه بر انگیختی 

کوی خرابات را  

تو چه کلیدی بگو؟...."

کودکی بازگرد...

اولین روز دبستان بازگرد 

کودکی های شاد و خندان باز گرد 

بازگرد ای خاطرات کودکی 

بر سوار اسب های چوبکی 

 +++

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود 

آب را بابا به سارا داده بود 

+++

درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است 

سفره پر از بوی نان گندم است

+++ 

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید 

ریز علی پیراهن از تن می درید

+++ 

تا درون نیمکت جا می شدیم 

ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

 +++

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

+++ 

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم
کنی
د 

باز هم در کوچه فریادم کنید

 +++

همکلاسیهای درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد 

کودکان کوچک اما مرد مرد

+++ 

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود 

جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم 

لا اقل یک روز کودک می شدیم

+++ 

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من 

بازگرد این مشقها را خط بزن

 

هنر ما ایرانی ها

خیلی وقت بود سوار وسایل نقلیه خیلی عمومی مثه اتوبوس و مترو نشده بودم 

تا اینکه امروز توفیق حاصل شد برم میدون انقلاب دنبال کتاب و سریعترین راه اتوبوس بود 

چقدر وقتی توی چهره آدمها از نزدیک دقیق شدم افسردگی و درد دیدم 

 

عمق چهره بیشتر آدمها هزار جور عقده های باز نشده و خستگی روحی بود 

یک کلام: غم بود 

چند ساعت قبلش با یکی از دوستانم بحث فلسفی !!! می کردیم می گفت این سختی ها آزمایش خداست! 

به شدت باهاش مخالفت کردم ... 

بگذریم 

توی این جامعه شاد زندگی کردن و حسرت نخوردن و شوق زندگی داشتن هنره! هر چند که توی جوامع درست حسابی هنر نیست ! یک الزامه ، الزامی که ما داریم کم کم هنرشو هم از دست می دیم .

 

دلم گرفت...

دلم گرفت ای هم نفس

پرم شکست تو این قفس

تو این غبار . تو این سکوت

چه بی صدا  نفس نفس...

 

دوباره من دوباره تو

دوباره عشق . دوباره ما

دو هم نفس . دو هم زبون

دو همسفر . دو همصدا  

تو ای پایان تنهایی

پناه آخر من باش

تو این شب مرگی پاییز

بهار باور من باش 

 

دلم گرفت ای هم نفس

پرم شکست تو این قفس

تو این غبار . تو این سکوت

چه بی صدا . نفس نفس

خورشید

دراین فصل بارانی 


این چه خماریست خدایا؟ 


جام واژگانم چقدر خالیست!... 


خاطرت هست چه فصلی بود؟ 


که مدهوش بودم از راز چشمانت 


          و واژگون کردم جام واژگانم را مستانه 


که این روزها  


   درین قرنهای کشدار 


    خمار یک بیت شعر نابم 


         یک واژه دلچسب گس! 


که هر دانه اش الماسی باشد  


جلوه گر این شور جاودانی ام 


از شکوه سکوت در اوج اشتیاق لبهایت ... 

 

پی نوشت۱: کاش میتوانستم خورشید زندگیت باشم و در سکوت گرمابخش لحظه هایت شوم  

 

پی  نوشت۲: خورشید مثل یک مادر مهربان گرم میکنه اما کسی صدای سوختنشو نمیشنوه!  

یه کوره هم گرم میکنه اما از شدت سرو صداش کسی نمیتونه پیشش بمونه مگر اینکه 

 از سرما یخ زده باشه! در اون صورت هم به محض گرم شدن- بی تفاوت ترکش میکنه! 

 

بهار1389

 

از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است.

از من تا من، تو گسترده ای.

با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.

از تو براه افتادم، به جلوه رنج رسیدم.

و با این همه ای شفاف!

و با این همه ای شگرف!

مرا راهی از تو بدر نیست.

زمین باران را صدا می زند، من ترا.

پیکرت را زنجیری دستانم می سازم، تا زمان را زندانی کنم.

باد می دود، و خاکستر تلاشم را می برد...

زنده یاد سهراب سپهری 

 

 

 

ساقیا    آمدن  عید  مبارک  بادت          وان مواعید که کردی مرود از یادت  

 

پی نوشت: یکسال دیگر هم گذشت... کاش میشد افسار این اسب تیزپای عمر را گرفت و بست به محکمترین کوه دنیا !

عمر نوح نمی خوام... اما هنوز خیلی زوده که بیست و هفتمین بهار زمین خدارو ببینم... 

 

 

طراوت باران

  

 

چشمان خدا

 

 

زندگی حس تماشا شدن از منظر چشمان خداست 


گربدانیم در این دیده شدن حادثه هاست 


فکر این حادثه ها، 

                           نور خورشید به شام سیه باور ماست 


                        ورنه پوچیست در این باور بی باور ما

 

 

پی نوشت: این کامنت سهیل عزیزه واسه پست قبلی. به دل من که خیلی نشست...       ممنون                   

         

پری غمگین

 هیچ صیادی در جوی حقیر که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد 

 

من پری  کوچک غمگینی را می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد 

 

و دلش را در یک نیلبک چوبین می نوازد آرام آرام   

پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میردو سحرگاه از یک بوسه به دنیا می آید   

                        +++++++++++++++++++++++++++++++++++++ 

 پری کوچک شاد و سرزنده ای! می شناسم که نیلبک چوبینش را  


به بهای یک بوسه  


از دست داد
 

قرنهاست که پری  


غمگین نیست
 

پری می دانست 


بهای نی لبک  

همان یک بوسه بود و نه بیشتر 

  

بیشتری وجود نداشت ... 

دوست

همه ذرات جان پیوسته با دوست  


همه اندیشه ام اندیشه اوست    

+++ 

نمی بینم به غیر از دوست اینجا 
 

خدایا این منم یا اوست اینجا ؟... 


 فریدون مشیری

 

 

تصورکن...

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته            جهانی که هرانسانی تو اون خوشبخته خوشبخته 


جهانی که تو اون پول ونژادو قدرت ارزش نیست     جواب هم‌صدایی‌ها پلیس ضِد شورش نیست
 

نه بمب هسته‌ای داره، نه بمب‌افکن نه خمپاره      دیگه هیچ بچه‌ای پاشو روی مین جا نمی‌زاره 


همه آزاده آزادن، همه بی‌درد بی‌دردن                تو روزنامه نمی‌خونی، نهنگا خودکشی کردن 


جهانی را تصور کن، بدون نفرت و باروت             بدون ظلم خود کامه، بدون وحشت و تابوت 


جهانی را تصور کن، پر از لبخند و آزادی             لبالب از گل و بوسه، پر از تکرار آبادی 

  

تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه                اگه با بردن اسمش گلو پر میشه از سرمه 


تصور کن جهانی را که توش زندان یه افسانه‌س       تمام جنگ‌های دنیا، شدن مشمول آتش‌بس
 

کسی آقای عالم نیست، برابر با هم‌اند مردم          دیگه سهم هر انسانِ تن هر دونه‌ی گندم
 

بدون مرزو محدوده، وطن یعنی همه دنیا               تصور کن تو می‌تونی بشی تعبیر این رویا  

 

 

 

 

 

 

 

 شاعر یغما گلرویی 

 

پی نوشت: دنبال یه عکس مناسب می گشتم برای این پست... 

  عکسهایی که از صحنه های جنگ ثبت شده به حدی دردناک بود که ترجیح دادم این تاثر  را      منتقل نکنم