من سردم است و از گوشوارهای صدف بیزارم...
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار «آن شراب مگر چند ساله بود؟»
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت های مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟
.
.
آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد؟
.
.
به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد»
گفتم: «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم»
.
.
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است.
.
.
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می کنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند.
.
.
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی.
نگاه کن که چه برفی می بارد...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره همخوابه می شود
و در تنش فوران می کنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
(فروغ فرخزاد)
حقیقتی وجود نداره... انگار همش خوابه کابوسه ... تمام زندگی... ایکاش راهی برای گریز پیدا میشد
می دهم جان از هجوم بغض خود
تا بگیردشاید این جان مرا
این بغض تازه هنوز
تسلیم هستم بر قدرت بی حد این بغض غمین
سر ندارم تا نهم بر درگاه حق از تسلیم
حتی هنوز
خنده می آید بر لبانم باز هم ای عجب
می کندحیران مرا دلخوشی های دلم باز م هنوز
عابری می گفت شعری بگو وصفی شود داغ دلت
عابران نیز دانستند که من داغم هنوز
می نویسم تا بخوانی تو تنها رنج مرا
زنده ام با خیال زنده بودنت
با گذشت چهل روز هنوز
سلام بهونه قشنگ من برای مردن
میدونی دیگه نمی خوام به این فکر کنم که هرگز نمی بینمت اصلا دیگه نمی خوام حتی فکر کنم.
هنوز هم اسم تو توی لیست تلفنهای گوشیم اول همه ست. هنوزم واست اس ام اس میدم.
هنوزم واسه تو توی یاهو آف میذارم
هنوزم وقتی میرم خونه با تو حرف میزنم و منتظر میمونم تا تو زنگو بزنی و بیایی خونه هنوزم
وقتی از اون کوچه رد میشم دستتو میگیرم و محکم فشارمیدم
سحر نازنینم!
شعر قشنگ و غمگینتو خوندم و با اجازت گذاشتمش اینجا.
فقط به این فکر کن که همه ما آدمها چاره ای جز زندگی
کردن نداریم ما حتی اختیار اینکه زمان مرگمون را
انتخاب کنیم نداریم... به اجبار می آییم این دنیا و
به اجبار هم می ریم ما هیچ اختیاری نداریم
اما...
بگذریم ... نمی خوام حرفای تکراری بزنم.
فقط تو رو خدا اگه امیر رو دوست داری همه سعیتو بکن که
از زندگیت و از این فرصت کمی که هممون داریم خوب
استفاده کنی و لذت ببری و امیدوار باشی همین.
هممون دیر یا زود میریم پیش امیر و اونم اونجا منتظر ماست
که با دست پر بریم پیشش.
هر وقت دلت واسش تنگ شد تو هم مثه من چشماتو ببندو با
چشم دلت بهش نگاه کن مطمئن باش که هر وقت اراده کنی اون
میاد پیشت و باهات حرف می زنه
مواظب خودت باش
Alone to cry
Alone to laugh
Alone to smile
Alone to frown Alone to live
Alone to die Alone to wander
Alone to discover Alone to learn
Alone to live Alone in pain
Alone in hurt Alone in joy
Alone in the morning Alone in the night
Alone in the afternoon Alone in this life
Alone in this world Alone in boredom
Alone in knowledge Alone in this state
Alone with people Alone right now
Alone when I was born And alone when I will die
Alone walking through life No one will know how I live
No one will know who I am
No one will ever get to know me
I am always alone
To do everything on your own
To live with no recognition To share my pride with no one
Wanting to have someone To live my life with But for nowI will continue alone
And all alone
دوباره من تنها
من بی تو
دوباره دور از تو
دور از تو
وشیارهای روی گونه ها
ازعبور ممتد اشکها
منم
مینای شکسته
از هجوم بغضهای وحشی
آیینه ای خورد شده
بر هم ریخته
آیینه ای که روزگاری شاید
بی انعکاس عشق تو
جام خاک گرفته ای بیش نبود
آری
تو آن شاهزاده سوار بر اسب
که آمدی
با چشمهای همیشه تر و خشن
با قامتی بی نظیر
و آغوشی گرم و بی پروا
نفسهایی زاینده و زنده
و قلبی
که سرنوشت مرا رقم زد
و پیروزی تورا
همیشه می شنیدم
آری
همیشه می شنیدم
تپش قلب تو در جان من
طنینی می انداخت
که پژواک مرگ بود
چرا باور نمی کردم؟!!!...
(چه امیدواری بیهوده ای بود به مهربانی چیزی بنام خدا...)
و هنوز هم شاید
حتی بعد از مرگ تو
واین زنده بودن بی رحم و آلوده
(به راستی هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خویش بر نخواست که من به زندگی نشسته ام.......)
و حالا، اکنون، امروز، این لحظه
از آن آغوش و نفس و صدای گرم
از آن چشمهای جاری و نگاه عمیق
از آن خنده ها و مستی ها
از آن کوچه بلند پر درخت پر خاطره
از آن خانه عشق و عشقبازی
از آن شانه های محکم و مهربان و تنها پناه
از آن اشکها حتی
از آن آخرین بوسه خداحافظی
از آن نگاه پرشتاب آخر
صدای در
و گامهای آخر
آخرین سیب
یک سنگ قبر مانده و یک قاب عکس
برای من
وچشمهای همیشه ورم کرده خود
از شرم ناتوانی روح
تا شبها بر بالش همیشه خیس وعطر آگین از عطر سر تو
بر خواب روم
تا شاید رویای یکبار دیگر شنیدن صدایت را
فقط یک بار دیگر
فقط یک بار دیگر
ببینم
و کابوس دل کندن از تو
و بستنش به این دنیا و آدمها
و بویناکی دنیایشان!
و باز هم صبح دروغین و
تکرار این سوال
باهرنفس
هر ثانیه
هر دم
که چگونه؟
طبق کدامین قانون این طبیعت خشک بی قانون
نفسهای من بدون نفسهای تو
هنوز هم
هنوز هم
بی پروا و گستاخ
به ریه های من راه می یابند
و حالا اکنون امروز این لحظه
از آنهمه
سنگینی بار این جسد بر دوش روح خسته
هست و
پیامهای تسلیت!
هر روز بی معنا...
من بقای عمر نمی خواهم
اگر زنده بودن بار این جسد بر دوش است تنها
من عبور این قافله را نمی خواهم
پیامهای تسلیت
هر روز بی معنا
تنها تکرار حزن انگیز این معناست
که من بی تو "هستم"
نفسی هست هنوز
نه
نه
این من بی تو نیستم که نفس را به درون این جسد میکشم
این نفسها هستندکه با عبور بی وقفه خود
این جسد را بر دوش روح من می کشند
این روح یاغی
روح عصیان کرده، رمیده
که آخرین بوسه تو
آخرین پرستش الهی او بودنیز!
و تو رفتی و صدای در
وطنین آخرین قدمهای تو
آخرین پژواک اذان در گلدسته های زنده بودنم بود !
دیگر آرزویی در سر نیست
وترسی هم نیست
از فروریختن صاعقه بر پیچک نیلوفری آرزوهایم
دیگر آرزویی در سر نیست!
نیست
این بنده یاغی کور
بیننده هیچ حکمتی و هیچ خیری نیست
دیگر این روح بنده ی کسی نیست...
آری
نازلی خیالهای آشفته و زیبای شاملو
بودن به از نبود شدن نیست
بهاری در کار نیست
آخرین بوسه تو
در سیصدو شصت و پنجمین روز
آخرین بهار بودو
آخرین سوگند
این تن بی جان مرا
بی تو
بی دستهای نوازشگرتو
بی لمس لبهای تو
خاک پذیرنده بهتر
خاک آفریننده آرامتر
در خاک سر بر سینه تو
سینه ی در خاک آرامیده تو
زیباتر
آنروز
عاقبت
آندم
وقتی عبور ناگزیراشکها از گونه های این تن بی روحم
و از گونه های روح ناتوانم
روح سوخته و نالیده ام
آبشاری ساخت مارگون از صورت عاشقم
عاشق تو
آنروز
عاقبت آن لحظه شیرین
که قلب من از تکراررنج آن صحنه
که تو بر خاک آرامتر از ابدیت خفتی
و آبروی مرگ را بردی
و آن سنگهای سیاه کثیف
وخاکهای بی رمق می غلطیدند
بی هدف و پر عطش
بر سینه تو که آرامگاه من بود
آنروز می رسد که قلب من
مغلوب روح سوخته ام خواهد شد
و خاک خواهد شد
و نفسها نیزراهی نمی یابند
...من نیز خواهم مرد
و ما با هم می پوسیم
نه دور از هم
سر بر سینه هم
ما پاک سوختیم....
من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر و نسیم
من به سرگشتگی آهوی دشت
من به تنهایی خود میمانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرتزدگی
گیسوان تو به یادم میآید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرتزدگی
شعر چشمان تو را میخوانم
چشم تو، چشمه شوق
چشم تو، ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی میسپرد
تو تماشا کن
که بهاری دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی میگذرد
و تو در خوابی
و پرستوهاخوابند
و تو میاندیشی
به بهاری دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
- ونه یاری دیگر؛
حیف،
اما من و تو
دور از هم میپوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه پُر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا
این دریا
پر خواهم زد
خواهم مُرد
غم تو این غم شیرین را
- با خود خواهم بُرد
اگر داغ رسم شقایق نبود
اگر دفتر خاطرات طراوت
اگر ذهن آیینه خالی نبود
اگر عادت عابران بی خیالی نبود
اگر گوش سنگین این کوچه ها
فقط یک نفس می توانست
طنین عبوری نسیمانه را
به خاطر سپارد
اگر رد پای نگاه تو را باد و باران
از این کوچه ها آب و جارو نمی کرد
اگر قلک کودکی لحظه ها را پس انداز می کرد
اگر آسمان سفره ی هفت رنگ دلش را برای کسی باز می کرد
و می شد به رسم امانت
گلی را به دست زمین بسپریم
و از آسمان پس بگیریم
اگر خاک کافر نبود
و روی حقیقت نمی ریخت
اگر ساعت آسمان دور باطل نمی زد
اگر کوه ها کر نبودند
اگر آب ها تر نبودند
اگر حرف های دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر می توانستم از خاک
یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو رامی توانستم
ای دور
از دور
یک بار دیگر ببینم !
تا خود |
|||
جهان |
|||
به قرار |
|||
بازآید؟ |
معشوق در ذرهذرهی جان ِ توست |
|
که باور داشتهای، |
و رستاخیز |
||
در چشمانداز ِ همیشهی تو |
||
به کار است. |
در زیج ِ جُستوجو |
|
ایستادهی ابدی باش |
که زمین |
|
از اینگونه حقارت بار نمیمانْد |
اگر آدمی |
||
به هنگام |
||
دیدهی حیرت میگشود. |
و ولایت ِ والای انسان بر خاک را |
|
|
نماز بردن; |
ورنه |
|
میلاد ِ تو جز خاطرهی دردی بیهوده چیست |
که مُعجزه |
| |
تنها |
| |
دستکار ِ توست |
که در این گُستره |
|
گُرگاناند |
مشتاق ِ بردریدن ِ یدادگرانهی آن |
|
که دریدن نمیتواند. ــ |
مردهگان را |
|
روزی ویژه بود، |
این پُرآزار |
|
گند ِ جهان نیست |
و حضور ِ گرانبهای ما |
|
هر یک |
چهره در چهرهی جهان |
آدمییی |
||
انسانی |
||
هر که خواهد گو باش |
تنها |
|
آگاه از دستکار ِ عظیم ِ نگاه ِ خویش ــ |
تا جهان |
||
از این دست |
||
بیرنگ و غمانگیز نماند |
تا جهان |
||
از این دست |
||
پلشت و نفرتخیز نماند. |
یکی |
||
از دریچهی ممنوع ِ خانه |
||
بر آن تلِّ خشک ِ خاک نظر کن: |
آن خُشکسار |
|||
کنون اینگونه |
| ||
از باغ و بهار |
|||
بیبرگ نبود |
نومیدْمردم را |
|
معادی مقدّر نیست. |
چاووشی امیدانگیز ِ توست |
|
بیگمان |
گفتگوهای کودکانه با خدا
خدای عزیز!
به جای اینکه بگذاری مردم بمیرند و مجبور باشی آدمای جدید بیافرینی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمیکنی؟
امی
خدای عزیز!
شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمیکشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.
لاری
خدای عزیز!
اگر یکشنبه، مرا توی کلیسا تماشا کنی، کفشهای جدیدم رو بهت نشون میدم.
میگی
خدای عزیز!
شرط میبندم خیلی برایت سخت است که همه آدمهای روی زمین رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمیتوانم همچین کاری کنم.
نان
خدای عزیز!
در مدرسه به ما گفتهاند که تو چکار میکنی، اگر تو بری تعطیلات، چه کسی کارهایت را انجام میدهد؟
جین
خدای عزیز!
آیا تو واقعاً نامرئی هستی یا این فقط یک کلک است؟
لوسی
خدای عزیز!
این حقیقت داره اگر بابام از همان حرفهای زشتی را که توی بازی بولینگ میزند، تو خانه هم استفاده کند، به بهشت نمیرود؟
آنیتا
خدای عزیز!
آیا تو واقعاً میخواستی زرافه اینطوری باشه یا اینکه این یک اتفاق بود؟
نورما
خدای عزیز!
چه کسی دور کشورها خط میکشد؟
جان
خدای عزیز!
من به عروسی رفتم و آنها توی کلیسا همدیگر را بوسیدند. این از نظر تو اشکالی نداره؟
نیل
خدای عزیز!
آیا تو واقعاً منظورت این بوده که « نسبت به دیگران همانطور رفتار کن که آنها نسبت به تو رفتار میکنند؟ » اگر این طور باشد، من باید حساب برادرم را برسم.
دارلا
خدای عزیز!
بخاطر برادر کوچولویم از تو متشکرم، اما چیزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، یک توله سگ بود.
جویس
خدای عزیز!
وقتی تمام تعطیلات باران بارید، پدرم خیلی عصبانی شد. او چیزهایی دربارهات گفت که از آدمها انتظار نمیرود بگویند. به هر حال، امیدوارم به او صدمهای نزنی.
دوست تو (اما نمیخواهم اسمم رو بگم)
خدای عزیز!
لطفاً برام یه اسب کوچولو بفرست. من فبلاً هیچ چیز از تو نخواسته بودم. میتوانی دربارهاش پرس و جو کنی.
بروس
خدای عزیز!
برادر من یک موش صحرایی است. تو باید به اون دم هم میدادیها! ها!
دنی
خدای عزیز!
من میخواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اینهمه مو در تمام بدنش.
تام
خدای عزیز!
فکر میکنم منگنه یکی از بهترین اختراعاتت باشد.
روث
خدای عزیز!
من همیشه در فکر تو هستم حتی وقتی که دعا نمیکنم.
الیوت
خدای عزیز!
از همۀ کسانی که برای تو کار میکنند، من نوح و داود را بیشتر دوست دارم.
راب
خدای عزیز!
برادرم یه چیزایی دربارۀ به دنیا آمدن بچهها گفت، اما اونها درست به نظر نمیرسند. مگر نه؟
مارشا
خدای عزیز!
من دوست دارم شبیه آن مردی که در انجیل بود، 900 سال زندگی کنم.
با عشق کریس
خدای عزیز!
ما خواندهایم که توماس ادیسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاسهای دینی یکشنبهها به ما گفتند تو این کار رو کردی. بنابراین شرط میبندم او فکر تو را دزدیده.
با احترام دونا
خدای عزیز!
آدمهای بد به نوح خندیدند « تو احمقی چون روی زمین خشک کشتی میسازی » اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون بودم همین کارو میکردم.
ادی
خدای عزیز!
لازم نیست نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان را نگاه میکنم.
دین
خدای عزیز!
فکر نمیکنم هیچ کس میتوانست خدایی بهتر از تو باشد. میخوام اینو بدونی که این حرفو بخاطر اینکه الان تو خدایی، نمیزنم.
چارلز
خدای عزیز!
هیچ فکر نمیکردم نارنجی و بنفش به هم بیان. تا وقتی که غروب خورشیدی رو که روز سهشنبه ساخته بودی، دیدم، معرکه بود.
اجین
خاله سارا از ایمیل زیبات ممنونم...
حال بگو من چه کنم با این همه گل خشکیده ای که زیبایی خود را نثار فراغ تو در گلدان ترک خوردهء روحم کرده اند و واژه های نونهالی که در نبود تو ،
طناب دار به گردن آویخته اند تا در هیچ لغت نامه ای مورد استقبال واقع نشوند .
و امیدی که به خاطر نا امیدی ، تنهایی را در کنج خلوت قلبم ترجیح داده و آرزوهای
خود را در چهره ی رؤیایی شبانه می نمایاند تا کسی به وجودش پی نبرد .
حال بگو چه کنم با چشمان سِحرآمیزی که در قاب آینه ، هنر نمایی می کنند و فقط
تصویرمتحرکی از خنده ها و شادیها را نشان می دهند و زندگی زیبایی که چون آب
در جریان است .
حال تو بگو ؛ من چه کنم با این فاصله ها ؟؟
خیلی وقت هاست که دلم پر می کشد برای نوشتن
برای تو ، برای خودم ، برای خودمان ...
که چه ساده از صدای غریبانه ی فاصله ها می گذریم ، که چه نزدیکیم و چه دور می کنیم
خودمان را از خودمان .
که چه ساده می شکنیم بی آنکه بدانیم دیگر بغض هایمان اشک نمی شود.
که اینجا هوا بارانی است ولی باران نمی بارد.
هر جا گل یاد بودی می روید از روز های خوب ... نقطه می گذاری .
سر خط آغاز می کنی...
خیلی وقت است فراموش کرده ای حس غریبی بود ، میانمان که دوستش داشتی...
امروز یخ زده اند دست های مهربانت .
بهار را با حضور سبزت به کدامین سر زمین برده ای که زمستانش سهم کوچک دل من شد؟
دیگر اصلا دلم نمی خواهد باشم .
می خواهم همه را دور بریزم ... هر آنچه از تو تهی است ... هر آنچه با تو تهی است ...
نه ! شاید هم دلم تنگ شده باز هم برای تو و بیشتر برای خودم یا بهتر بگویم برای خودمان .
برای تک تک واژه هایی که هستی شان وام دار توست
وامدار همان نگاه مهربان ...
وامدار همان سکوت آبی ...
وامدار همان صدای ..............
هر کس نداند تو خوب می دانی که چه می گویم ...
که چقدر تنهایم .
و من هنوز نمی دانم که تو از چه سخن می گفتی میان لحظه ها ...
که نگاهت هنوز پشت پلک هایم است
که هنوز قلمم بوی تو را می دهد
گر قصه ی عشقت میان سطر هایم بوی انتظار می دهد ؟؟!
که اینچنین کلمات می خواهند بنویسند از تو برای تو ...
(قابل توجه مامان عزیر: اینو از یه جایی کپی کردم خودم ننوشتمو حالمم خوبه با امیر هم دعوام نشده....)